گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شفاءالغرام باخبارالبلدالحرام
جلد دوم
باب سی و چهارم: در بیان اخبار فجار و حبشی‌ها





نبرد فجار

در بیان اخبار فجار (1) و حبشی‌ها
در سیره ابن‌اسحاق (تهذیب سیره ابن‌هشام) روایتی از بکایی به نقل از ابن‌هشام آمده که می‌گوید: «وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله به چهارده سالگی یا- آن گونه که ابوعبیده نحوی به نقل از ابوعمرو بن علاء گفته- به پانزده سالگی رسید، جنگ فجار میان قریش و همراهان ایشان از خاندان کنانه [از یک سو] و خاندان قیس بن عیلان [از سوی دیگر] در گرفت و کسی که این جنگ را شعله‌ور ساخت، عروة الرّحال بن عتبة بن جعفر بن کلاب بن ربیعة بن عامر بن صعصعة بن معاویة بن بکر بن هوازن بود که دخترک یتیمی را در پناه نعمان بن منذر قرار داد، برّاض بن قیس که یکی از خاندان ضمرة بن بکر بن عبدمناة بن کنانه بود به او گفت: آیا از دست کنانه‌ای‌ها به او پناه داده‌ای؟ گفت: آری، از دست آنها و همه مردم. در پی این سخن، عروة الرّحال و برّاض، به جنگ با یکدیگر برخاستند و در این نبرد تن به تن در «تَیْمَن» در ذوطلّال «عروه» غافل شد و «برّاض» بر وی حمله‌ور شد و او را در ماه حرام به قتل رساند و به خاطر همین این درگیری را «فجار» نام نهادند و «برّاض» در این باره سروده است:


1- منظور در این جا، فجار چهارم است که پیامبر صلی الله علیه و آله نیز ناظر آن بود پیش از آن سه فجار اتفاق افتاده بود اولین آنها میان کنانه و هوازن و دومی میان قریش و هوازن و سومی میان کنانه و هوازن درگرفت مراجعه کنید به: العقد الفرید، ج 5، ص 3- 251؛ الاغانی ج 22، ص 54 به بعد.

ص: 150
وداهیة تهم الناس قبلی شددت لها بنی‌بکر ضلوعی
هدمت بها بیوت بنی‌کلاب وأرضعت الموالی بالضروع
رفعت له بذی ضلال کفی فخر یمید کالجذع الصریع (1)
لبید بن ربیعة بن مالک بن جعفر بن کلاب نیز گفته است:
فَأبلعْ إن عرضتَ بنی‌کلاب وعامرو الخطوب لها موالی
وبَلِّغ إن عرضتَ بنی‌نُمَیْر وأخوال القتیل بنی‌هلال
بأن الوافد الرحّال أمسی مقیما عند تَیمن ذی‌ظلال (2)
این ابیات از جمله سروده‌های اوست که ابن‌هشام ذکر کرده است. در پی این واقعه، کسی به نزد قریش آمد و خبر داد که برّاض، عروه را در ماه حرام و در عکاظ کشته است.
آنها [برای جنگ] آماده شدند. چون خبر به هوازنی‌ها رسید، ایشان را تعقیب کردند و پیش از آن که وارد حرم شوند، به آنها رسیدند و به جنگ پرداختند و شب هنگام وارد حرم شدند. چندین روز دیگر نیز پس از آن با هم درگیر بودند و هر یک، دیگران را به کمک می‌طلبید. هر کدام از قبایل قریش و کنانه و قیس، رئیسی برای خود داشتند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله در برخی روزها شاهد درگیری ایشان بود، زیرا عموهای آن حضرت ایشان را با خود بیرون می‌بردند. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: من نیزه‌هایی را که به سوی عموهایم پرتاب می‌شد رد می‌کردم و نمی‌گذاشتم به ایشان اصابت کند.
ابن‌اسحاق می‌گوید: جنگ فجار زمانی شعله‌ور شد که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، بیست سال داشت. این جنگ را از آن جهت فجار [فاجران] می‌نامیدند که در هر دو طرف نبرد، یعنی کنانه و قیس بن عَیلان محارم یکدیگر را حلال می‌شمردند و به فسق و فجور می‌پرداختند. فرماندهی قریش و کنانه را حرب بن امیة بن عبدشمس برعهده داشت. در

1- رجوع کنید به: العقد الفرید، ج 5، ص 254 و الاغانی، ج 22، ص 58. ابیات ذکر شده در این منابع، با ابیات فوق اندکی تفاوت دارد.
2- در الأغانی تنها دو بیت آمده است 22/ 58.

ص: 151
آغاز روز قیس بر کنانه پیروز می‌شد و در وسط روز کنانه بر قیس پیروز می‌گشت. (1) فاکهی نیز خبر فجار را ذکر کرده و در آن، مطالبی متفاوت با آنچه ابن‌اسحاق و ابن‌هشام ذکر کرده‌اند، بیان نموده است. وی می‌گوید: عبدالملک بن محمد از زیاد بن عبداللَّه از ابن اسحاق چنین نقل کرده است: [جنگ] فجار آخر، بیست سال پس از عام‌الفیل بود؛ در میان اعراب روزی بزرگ‌تر و بیادماندنی‌تر از آن که میان قریش و هم‌پیمانان آن، خاندان کنانه [از یک سو] و خاندان قیس بنی‌عیلان [از سوی دیگر] در عکاظ (2) افتاق افتاد، نبود و از این جهت آن روز «یوم الفجار» [روز فجور] نامیده شد که هر دو طرف درگیر یعنی کنانه و قیس، حرمت ها [و محارم] را هتک کردند. روز پیش از آن نیز میان بنی جبلة و تمیم [درگیری] بود و اشعار زیادی در این باره سروده شده است.
فاکهی در جای دیگر آورده است: حسن بن حسین ازدی از محمد بن حبیب از ابوعبیده نقل کرده که فجار البرّاض میان کنانه و قیس مدت چهار سال به طول انجامید که در هر سال یک روز بود و روز نخست آن [روز] شطیمه (3) از عکاظ شروع شد. رؤسای هر دو گروه به استثنای ابو براء، از قریش بودند هوازن در پشت مسیل و قریش پایین مسیل و بنی‌کنانه در وسط وادی قرار داشتند. حرب بن امیه به ایشان گفت: اگر قریش جنگ را آغاز کردند، شما از جای خود حرکت نکنید. هوازن مهیّای جنگ شدند و به صف ایستادند. قریش نیز آماده جنگ بودند در یک طرف آنها ابن‌جدعان و در طرف دیگر کُرَیْز بن ربیعة بن حبیب بن عبدشمس بود و حرب بن امیه در وسط قرار داشت. در آغاز روز پیروزی با کنانه بود و نبرد تا پایان روز ادامه یافت. کشتار و درگیری به قریش رسید.

1- تهذیب سیره ابن‌هشام ص 43. السیره 1/ 211- 209.
2- عکاظ بازار مشهور اعراب در جاهلیت است و محل آن طبق اکثر روایات، در سیل الصغیر در جاده‌طائف است. آنچه پس از این در کتاب آمده که قریش پایین‌تر از سیل و هوازن پشت سیل قرار داشتند نیز مؤید این سخن است که عکاظ همان سیل الصغیر است.
3- در متن چاپ اول چنین است. در نسخه دیگر «شیطمه» آمده است که طبق آن در عقد الفرید، ج 5، ص 256 و الاغانی، ج 22، ص 64 و معجم البلدان، ج 3، ص 363 آمده همان شطیمه است و ازهری آن را شمظه معجم ما استعجم، ج 3، ص 809 آورده است.

ص: 152
وقتی قبیله کنانه که میان دشت بودند چنین دیدند، به سمت قریش گرایش پیدا کردند و جای خود را ترک گفتند و با این کار، درگیری به آنها نیز کشیده شد و هفتاد نفر از جنگجویان ایشان، کشته شدند، و برخی گفته‌اند وقتی خاندان بکر بن عبدمناة، این صحنه را دیدند رئیس آنها برای بقای قوم خود، پیش قدم شد و آنان را که به آن رخم می‌گویند، جدا از دیگران قرار داد و گفت: آنها را به این جا بخوانید، بسیار مایلم که حتی یک نفر از ایشان، فرار نکند. روز شطیمه، روز پیروزی هوازن بر کنانه بود و از قریش کسی- که نامدار باشد- کشته نشد و آخر روز [قریش] از بنی‌بکر [عده زیادی را] به قتل رساندند.
نبرد عَبْلاء

ازدی به نقل از محمد از ابوعبیده چنین نقل کرده است: هر دو گروه گرد آمدند و در عبلاء- کوهی در کنار عکاظ- به هم رسیدند. رؤسای ایشان همان کسانی بودند که در روز شطیمه ریاست داشتند در این روز نیز هوازن بر کنانه پیروز شدند.

نبرد شَرِب‌

همچنین، ازدی از محمد از ابوعبیده چنین نقل کرده است: آن گاه هر دو گروه در روز دوم بر [کوه] قرن الخیول گرد هم آمدند و در شَرِب از عکاظ با هم درگیر شدند.
رؤسای ایشان همان رؤسای قبل بودند روزی بزرگ‌تر و پراهمیت‌تر از آن روز، وجود ندارد؛ در آن روز ابن‌جدعان یک‌هزار نفر را بر یک هزار شتر با خود همراه کرد. آنها با هم درگیر شدند و دو روز متوالی هوازن بر کنانه پیروز شدند یکی روز شطیمه و دیگری روز عبلاء و بیم آن داشتند که باز هم مغلوب شوند، از این رو بااحتیاط برخورد کردند.
بنی‌امیه و بنی‌مخزوم، خویشتن‌داری و صبر پیشه کردند خاندان عبدمناة بن کنانه نیز صبر کردند تا اثر شکست ایشان در روز شطیمه زدوده شود. قبایل نضر و ثقیف نیز خویشتن‌داری و صبر پیشه کردند، چرا که در عکاظ که شهر ایشان به شمار می‌آمد، اموال و نخل‌هایی داشتند. آنها در آنجا تا شام جنگیدند و شکست خوردند. ازدی در ادامه

ص: 153
شعری از ابن‌زُبعَری ذکر کرده که گروهی از قریش را مورد ستایش قرار داده است، سپس می‌گوید: زبیر بن ابوبکر از محمد بن ضحاک از پدرش نقل کرده که گفت: [منظور از] «عنابس»، حرب و پدر حرب و ابوسفیان و بنی‌امیه است و از این جهت آنان را عنابس نامیده‌اند که در روز عکاظ آنها مردانه جنگیدند و نبرد شدیدی راه انداختند که به شیر تشبیه شدند و به شیر «عنبس» می‌گویند، سپس می‌گوید: زبیر بن ابوبکر از مصعب بن عثمان و محمد بن ضحاک خزامی نقل کرده که خویلد بن اسد در روز عکاظ بر ابن‌أسد بن عبدالعزّی، چیره گردید.
نبرد حُرَیره‌

حسن بن حسین ازدی به نقل از محمد بن حبیب هاشمی، از ابوعبیده آورده است:
[در این روز] جنگ به نفع هوازن و علیه کنانه بود و آخرین روز جنگ بود. حُرَیره برای کسی که به سمت مکه می‌رود در جنوب عکاظ قرار دارد. در این روز رؤسای قبایل، جز قیس، همان رؤسای قبلی بودند. پس از قیس، جُثامة بن قیس رئیس آنها گردید. در آن روز ابوسفیان بن امیه به قتل رسید. از کنانه نیز سه نفر کشته شدند که عثمان بن اسید بن مالک بن ربیعة بن عمرو بن عامر بن ربیعة بن عامر بن صعصعه آنها را کشت و ورقاء بن حارث بن مالک بن ربیعة بن عمرو بن عامر نیز ابومکنف و عمرو ابن ایوب را به قتل رساند که خِداش بن زهیر در اشعار خود از آنان نام برده است. (1) این بود روزهای فجار پنجگانه که در آن درگیری‌های شدیدی روی داد و چهار سال به درازا کشید. اولین آنها روز نخله بود که هوازن آنها را تعقیب کردند و هیچ کس در آن پیروز نشد. پس از آن روز شطیمه که هوازن بر کنانه پیروز شدند و سپس روز عکاظ اول یعنی روز عبلاء که هوازن بر کنانه پیروز شدند و روز عکاظ دوم، یعنی شَرِب که کنانه بر هوازن پیروز شدند که این روز از همه این ایام مهم‌تر و خطیرتر بود. پس از آن روز حریره بود که


1- این اشعار در عقد الفرید، ج 5، ص 259 و الاغانی ج 22، ص 71 و معجم البلدان، ج 2، ص 250 آمده‌است.

ص: 154
آخرین روز شمرده شد.
ازدی می‌گوید: پس از آن هرگاه کسی یک یا دو نفر [از طرف رقیب] را می‌دید با آنها به جنگ می‌پرداخت و حتی گاهی یکدیگر را می‌کشتند. در این میان ابن محمیه از برادران بنی‌دئل بن بکر، برادر خِداش بن زهیر را در صفاح (1) دید. برادر خداش بن زهیر (2) گفت: برای عمره آمده‌ام و او پاسخ داد: اگر حتی به عمره آمده باشی دلیل نمی‌شود که حسابمان را تسویه نکنیم. این را گفت و او را کشت و البته پشیمان شد و گفت:
اللهم إن العامری المعتمر لم آت فیه عُذرَ المعتذر
پس از آن مردم به صلح فراخوانده شدند، به این شرط که برتری هر گروه با توجه به کشته‌هایش معلوم شود؛ یعنی با توجه به کشته‌ها، گروه برتر و ارجمندتر، معلوم گردد.
برای این کار وعده کردند تا در عکاظ گرد آیند و پیمان بستند که این کار را انجام دهند.
زمانی را هم برای انجام این کار، تعیین کردند، ولی وهب بن متعب نپذیرفت و خویشان خود را نیز از این کار منصرف کرد و آنان را تحریک کرد تا انتقام خون کشته‌های خود را بگیرند. در این باره امیة بن جدعان بن اشکر می‌گوید:
المرء وهب وهب آل مُتعبه ملّ الفُواة وإن یماطل یملل
یسعی یعوذها بجزل وقودها وإذا تعایَی صلح قومت فاعمل
وهب بن متعب به نیرنگ متوسل شد و هوازن، کنانه را که در پی صلح بودند، فریب دادند. آنها اسب‌هایی را فرستادند که سلمة بن شعل بکائی و خالد بن هوذه بر آنها سوار بودند و گروهی از بنی‌هلال به ریاست ربیعة بن ابی‌طبان که عده‌ای از بنی‌نصر به ریاست

1- «صفاح» در جایی میان جُنین و نشانه‌های حرم است و در سمت چپ کسی که از مشاش وارد مکه شود، قرار دارد. مشاش نیز کوهی است در وسط عرفات، پیوسته به کوه‌هایی که به مکه می‌رسند معجم البلدان ج 3، ص 412 و ج 5، ص 131.
2- در این نسخه و نسخ چاپ اول «زهیر بن خداش» آمده که بی‌شک نادرست است، زیرا نام او در یک سطر پیش آمده است.

ص: 155
مالک بن عوف نیز همراه آنها بودند. آنها در صحرای غمیم به بنی‌لیث حمله کردند و با آنها جنگیدند. مالک می‌جنگید و رجز می‌خواند. او که در آن روز نوجوان بود می‌گفت:
- أمرد یبدِی حلة شیب اللّحا-
واین نخستین روزی بود که در آن از مالک بن عوف یاد می‌شود. بنی مدلج در آن روز عُبید بن عوف بکائی و سبیع بن ابی‌مؤمّل از بنی‌محارب را به قتل رساندند و پس از آن بنی‌لیث شکست خوردند و سی‌نفر از خاندان ملوّح بن یعمر را کشتند و غنایمی از آنها گرفتند و رفتند. خزاعه به قصد ربودن غنایم راه را بر ایشان بستند و با آنها جنگیدند، ولی وقتی دریافتند که یارای غلبه بر آنان را ندارند، گفتند: از غنایم خود چیزی به ما بدهید، ولی آنها نپذیرفتند و خزاعه نیز از مزاحمت دست کشیدند.
پس از آن بار دیگر مردم به صلح فراخوانده شدند و این بار برای پرداخت دیه‌های گروهی که کشته‌های بیشتری داشته، گروگان گذاشتند [و سرانجام] صلح صورت گرفت و جنگ خاتمه پیدا کرد.
عاقبت [جنگ] فجار همان است که زبیر بن بکار نقل کرده است. او می‌گوید:
محمد بن حسن، از حمّاد بن موسی، از عبداللَّه بن عروة بن زبیر، از حکیم بن حزام نقل کرده که گفته است: وقتی کنانه و قیس پس از سال نخست- که در عکاظ درگیر شده بودند- در سال بعد نیز در همان جا قرار گذاشتند، حرب [از بنی‌امیه] رئیس بود. او همراه عتبة بن ربیعه که در آن روزگار از دار و دسته حرب بود، آمد. حکیم بن حزام می‌گوید: وارد عکاظ شدیم؛ هوازن نیز با عده زیادی وارد شدند. صبح روز بعد، هوازنی‌ها به عتبه گفتند: چه پیشنهادی داری؟ گفت: پیشنهاد می‌کنم که من دیه هر کسی را که زخمی شده است، بپردازم. گفتند: تو که هستی، گفت: من عتبة بن ربیعة بن عبدشمس هستم. گفتند:
می‌پذیریم. مردم مصالحه کردند و راضی شدند. عتبه گفت: چهل تن از جوانان قریش را به آنها بدهیم. من همراه آنها بودم. وقتی بنی‌عامر دریافتند که گروگان‌ها در اختیار ایشان است، خواهان عفو شدند آنها نیز گروگان‌ها را رها کردند. زبیر می‌گوید: از عبدالرحمن بن عبداللَّه شنیدم که می‌گفت: جز عتبة بن ربیعه و ابوطالب بن عبدالمطلب هیچ تهیدستی
ص: 156
بر قریش ریاست نکرد. آنها به رغم تنگدستی، ریاست قریش را عهده‌دار شدند.
سخن مغلطای حکایت از آن دارد که روزهای فجار، شش روز است، زیرا ظاهراً در سیره خود گفته است: سهیلی، ایام فجار را چهار روز دانسته است، ولی در واقع شش روز بوده است. در سخن فاکهی نیز مطلبی آمده که نشان می‌دهد پیش از جنگ [جنگ و درگیری] فجار که برّاض عامل آن بوده، فجار دیگری وجود داشته است که فاکهی اندکی از اخبار آن را نقل کرده است. متن گفته فاکهی چنین است:
فجار اول و بررسی نبرد میان قریش و قیس عیلان‌

عبدالملک بن محمد، از زیاد بن عبداللَّه، از محمد بن اسحاق چنین نقل کرده است:
پس از فجار اول [یعنی جنگ] میان قریش و هم پیمانان آنها، یعنی کنانه [از یک سو] و قیس عیلان [از سوی دیگر] جنگی در گرفت و علت نیز آن بود که مردی از بنی‌کنانه به مردی از بنی‌نصر بن معاویة بن بکر بن هوازن بدهکار بود و مرد کنانی وعده پرداخت بدهی را به وی داد. کنانی و قومش به وعده خود وفا کردند. مرد نصری [طلبکار] در بازار عکاظ او را دید و پا به پای او حرکت کرد و سرانجام با شمشیر او را متوقف ساخت و گفت: چه کسی مانند اینها را با دریافت طلبی که از فلان بن فلان کنانی (که منظورش همان مرد نصری بود) دارم، به من می‌فروشد در این میان مردی از کنانه از آنجا رد شد، او را با شمشیر زد و کشت. مرد نصری قیس را به یاری طلبید و کنانی، قبیله کنانه را. مردم با همدیگر درگیر شدند و نزدیک بود نبردی خونین پدید آید. پس از آن در منی، دعوت به صلح کردند و نبرد را رها کردند و از یکدیگر دست کشیدند و میان ایشان، تنها همین واقعه رخ داده بود. همچنین گفته شده است: ماجرا از این قرار بوده که گروهی از جوانان عرب قریشی، سحرگاهان یکی از زنان بنی‌عامر را زیر نظر گرفتند که روبندی بر صورت و پیراهنی که نشان تشخص او بود بر تن داشت و رسم زنان عرب در آن زمان چنین بود.
آنها از قد و بالای او خوششان آمد و به او گفتند: پرده از چهره خود برگیر تا تو را بنگریم.
ولی زن این کار را نکرد؛ یکی از ایشان برخاست و پیراهن او را بدون آن که زن متوجه

ص: 157
شود، چاک داد و هنگامی که برخاست پیراهن چاک خورده پشت زن را به نمایش گذارد و جوانان خندیدند و گفتند: تو ما را از دیدن روی خود منع کردی ولی ما پشت ترا دیدیم.
زن از خاندان عامر، کمک خواست و داد و فریاد کرد، مردم به کمک شتافتند ولی وقتی دیدند مسأله مهمی روی نداده است، بازگشتند. و گفته شده است که یکی از مردان خاندان غِفار بن خلیل بن حمزه که به او ابومعشر می‌گفتند و عارف و زاهد بود در بازار عکاظ نشست و پاهای خود را دراز کرد و گفت: من مدرکة بن خندف هستم و به خدا سوگند که از همه عرب برتر و گرامی‌ترم و هر کس مدعی آن است که بزرگوارتر از من است [جرأت کند] و پایم را با شمشیر بزند. مردی از قیس با شمشیر، زخم کوچکی بر پای او وارد کرد و مردم در پی آن، ازدحام کردند و چیزی نمانده بود که با یکدیگر درگیر شوند. می‌گوید: پس از آن مردم عقب نشستند و متوجه شدند که مسأله مهمی روی نداده است. همه این سخنان را درباره روز «فجار» می‌گویند و خدا بهتر می‌داند که در این روز، چه اتفاقی افتاده است. عبدالملک گوید که زیاد از ابن‌اسحاق چنین نقل کرده است: یکی از شعرا در این باره شعری سروده که در آن شعر، روز عکاظ و آنچه بر سر خاندان کنانه و [شمشیر] زدن بر پای ابومعشر آمده ذکر شده است:
عمرک اللَّه سائلی أیَّ قوم معشری فی سوالف الأعصار
نحن کنّا الاملوک من أهل نَجْدٍ زمن جزناه بمیل الدمار
ومنعنا الحجاز من کل حیّ وقمعنا الفجار یوم الفجار
وضربنا به کنانة ضربا حالفوا بعده سنی العسار
زیاد در این حدیث خود می‌گوید: ابن‌اسحاق گفت که امیة بن اشکر در پاسخ، شعری سروده است.
حبشی‌ها و هم‌پیمانی ایشان با قریش‌

زبیر بن بکار در کتاب خود «النسب» مطالبی درباره حبشی‌ها و هم‌پیمانی ایشان با

ص: 158
قریش، آورده است و می‌گوید: محمد بن حسن می‌گوید: قریش و حبشی‌ها با یکدیگر هم‌پیمان شدند و هم‌پیمانی آنها با قریش در برابر بنی‌کنانه بود. از دیگر طوایفی که همراه با ایشان، هم‌پیمان قریش گردیدند، خاندان عبدمناف بن قصی بودند. حبشی‌ها شامل خاندان حارث بن عبدمناة بن کنانه و [طایفه] حیا و مصطلق از خزاعه و قاره از خاندان هون بن خزیمه بودند. قریش و حبشی‌ها با یکدیگر پیمان بسته بودند و حبشی‌ها نیز با خاندان بکر بن عبدمناة خاندان مدلج پیمان بستند که اگر مسأله‌ای برای آنها پیش آمد و مورد تعرض قرار گرفتند، با هم متحد شوند. هذیل در کنار قریش و حبشی‌ها بودند و همه خزاعه به استثنای حیا و مصطلق در کنار بنی‌مدلج قرار داشتند. وی می‌گوید: قریش و حبشی‌ها در کنار رکن هم‌پیمان شدند در آنجا دو مرد یکی از قریش و دیگری از حبشی‌ها دستان خود را بر حجرالاسود می‌نهادند و به خداوندی که حرمت کعبه و مقام و حجرالأسود و مسجدالحرام را مقرر داشته، سوگند یاد می‌کردند تا در جهت یاوری خلق خدا و همکاری و همیاری علیه تمامی دشمنان، برای همیشه و تا هنگامی که کوه ثبیر برجاست و تا زمانی که خورشید طلوع می‌کند و به مغرب می‌رود و تا روز قیامت، در کنار هم باشند و به دلیل همین اجتماع بود که آنجا را احابیش نیز می‌گویند.
ص: 159
باب سی و پنجم: حلف الفضول و فرمان‌روایان قریش در جاهلیت‌

حلف الفضول‌

در سیره ابن‌اسحاق به نقل از زیاد بکایی مطالبی روایت شده که متن آن به نقل از سیره ابن هشام چنین است: «و اما درباره حلف الفضول [پیمان فضول]، زیاد بن عبداللَّه به نقل از محمد بن اسحاق چنین نقل کرده است: قبایلی از قریش، به پیمان فضول فراخوانده شدند. آنها در خانه عبداللَّه بن جدعان بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مرّة بن کعب بن لؤیّ- که ریش‌سفید و بزرگ مکه بود- گرد هم آمدند. در این نشست، بنی‌هاشم و بنی‌مطلب و اسد بن عبدالعزّی و زهرة بن کلاب و تیم بن مرّه گرد هم آمدند و هم‌پیمان شدند که هرگاه در مکه مظلومی از اهالی آن یا دیگران و تازه‌وارد شدگان، یافتند، به یاری او بشتابند و در کنار مظلوم قرار گیرند تا از وی رفع ستم شود. قریش این پیمان را حلف الفضول نامیدند».
ابواسحاق گوید: محمد بن زید از مهاجرین قنفذ تمیمی نقل کرده که از طلحة بن عبداللَّه بن عوف زهری شنیده که گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: من خود در خانه عبداللَّه بن جدعان شاهد بسته شدن پیمانی بودم که برایم از شتران سرخ‌مو خیلی خوشایندتر بود.
خوشحال بودم که در آن مشارکت داشتم و اگر در اسلام هم به آن فراخوانده شوم، حتماً پاسخ مثبت خواهم داد. (1)


1- سیره ابن هشام، ج 1، ص 155.

ص: 160
زبیر بن کجار مطالبی درباره حلف الفضول یادآور شده و به نکاتی غیر از آنچه گفته شده اشاره کرده است، وی در روایتی می‌گوید: ابوالحسن اثرم به نقل از ابوعبیده آورده است: علت تشکیل حلف الفضول آن بود که مردی از اهل یمن کالایی [برای فروش] به مکه آورده بود، یک نفر از بنی‌سهم آن را گرفت و رفت و مرد یمنی پول آن را درخواست کرد و او از پرداخت آن خودداری کرد، کالاهایش را خواست، آن را نیز نداد. پس به کنار حجرالأسود آمد و [در مظلومیت خود ناله سرداد و] گفت:
یالَ فِهْر لمظلوم بِضاعَتُهُ ببطن مکة نائی الدار والنّفر
ومُحرِم أشعثَ لم یقضِ حُرْمَته بین الإله وبین الحِجر والحَجر
أقائم من بنی سَهْمٍ بذمّتهم أم ذاهب فی ضلالٍ مال مُعتمر
پس از آن زبیر خبری را یادآور شده که به اقتضای آن خبر، مردی که کالاهایش را به خریدار سهمی فروخت، از زَبید (1) بود که با یمنی بودن وی، منافاتی ندارد و چه بسا زبیدی بودن به اعتبار محل سکونت وی آمده است.
در خبر مذکور، مرد فروشنده را از زبید برشمرده، مطالبی آمده که در خبری که او را یمنی معرفی کرده بود، ذکر نشده است و به همین دلیل آن را نقل می‌کنیم. این خبر در کتاب زبیر، چنین آمده است: «یکی از خاندان زبید برای انجام حج و عمره در زمان جاهلیت به مکه آمد و کالاهایی نیز با خود همراه داشت؛ مردی از خاندان بنی‌سَهم کالاهایش را خرید و به منزل خود برد و خود ناپدید شد؛ مرد زبیدی کالای خود را خواست ولی نتوانست از او پس بگیرد. نزد خاندان سهم آمد تا حق خود را باز ستاند، لوی آنها با وی تندی کردند؛ بنا بر این دانست که [از این راه] نمی‌تواند به مال خود دست یابد لذا به میان قبایل قریش آمد و از ایشان یاری خواست، ولی آن قبایل نیز یاری‌اش نکردند. وقتی چنین دید، در زمانی که قریش نشست خود را برگزار می‌کردند، بر کوه

1- زبید به فتح ز، شهری است در یمن که امروزه نیز به همین نام شهرت دارد و زبیدی مُحدث مشهور و نیزصاحب تاج العروس از همین شهر است.

ص: 161
ابوقبیس شد و با صدای بلند این اشعار را خواند:
یا فهْر لمظلوم بضاعته ببطن مکة نائی الأهل والوطن
ومحرم أشعث لم یقض عُمرَتَه یا آل فهر وبین الحِجر والحَجَر
هل محضر من بنی‌سهم بحضرتهم فعادل، أم‌ضلال حال معتمر
وقتی از کوه پایین آمد قریش موضوع را جدی گرفتند. مطیبون گفتند: به خدا سوگند که اگر [به این مرد پاسخ مثبت دهیم] بر أحلاف چیره خواهیم شد و احلاف هم گفتند: به خدا سوگند اگر حق این مرد را باز ستانیم بر مطیبون پیروز می‌شویم، و گروهی از قریش نیز گفتند: بیایید تا حلف الفضول را این بار بدون مطیبون و احلاف، مجدداً تشکیل دهیم، بنا بر این در خانه عبداللَّه بن جدعان گرد آمدند. در آن روز [عبداللَّه بن جدعان] غذای بسیاری تدارک دید و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که در آن هنگام بیست و پنج سال داشت و هنوز به رسالت نرسیده بود همراه ایشان بود، بنی‌هاشم و بنی‌اسد و زهره و تیم گرد آمدند آنچه آنها درباره آن هم‌پیمان شدند از این قرار بود که در مکه هر کس، اعم از خودی یا بیگانه و بنده یا آزاد مورد ستم قرار گرفت، در کنار او باشند و حق او را باز ستانند و از سوی خود یا دیگران، ستمی که بر وی روا شده جبران کنند؛ آنها به کنار چاه زمزم رفتند و ظرف بزرگی را پر از آب زمزم کردند و با آن ارکان کعبه را شستشو دادند و سپس همان آب را نوشیدند. هشام بن عروه از پدرش از عایشه نقل کرده که از رسول‌خدا صلی الله علیه و آله شنیده است که فرمود: من در خانه عبداللَّه بن جدعان شاهد [پیمان] حلف الفضول بودم که اگر باز بدان فرا خوانده شوم، پاسخ مثبت خواهم داد و خیلی خوش داشتم که در آن نقشی داشته باشم.
زبیر می‌گوید: عبدالعزیز بن عمر عنبسی، شخصی را گفته که کسی که از مرد زبیدی کالاهارا خریداری کرد، عاص بن وائل سهمی می‌داند. زبیر در ادامه می‌گوید: حلف الفضول میان بنی‌هاشم، بنی مطلب، بنی اسد بن عبدالعزی و بنی‌زهرة و بنی‌تیم منعقد شد که میان خود، به خدا سوگند یاد کردند و هم‌پیمان شدند که در مکه هیچ‌کس مورد ستم و
ص: 162
تعدی قرار نگیرد، دیگر آن که همگی در کنار او باشند و حق او را باز ستانند. اگرچه آن فرد مظلوم خودی یا بیگانه و بزرگ و کوچک باشد. آنها پس از این پیمان نزد عاص بن وائل رفتند و به او گفتند: به خدا سوگند تو را رها نخواهیم کرد، مگر آن که حق او را بدهی و آن مرد، حق وی را داد. آنها در آنجا ماندند تا هیچ کس در مکه مورد ستم قرار نگیرد مگر آن که حق او را باز پس گیرند. عتبة بن ربیعة بن عبدشمس می‌گفت: اگر یک نفر به تنهایی از میان قوم خود بیرون می‌رفت [و به حلف الفضول می‌پیوست] من از میان خاندان شمس بیرون می‌رفتم و به حلف الفضول می‌پیوستم. در آن زمان خاندان عبدشمس جزو حلف الفضول نبودند.
محمد بن حسن از محمد بن طلحه از موسی بن محمد بن ابراهیم از پدرش و از محمد بن فضاله از هشام بن عروه و از ابراهیم بن محمد از یزید بن عبداللَّه بن هادی نقل کرده که بنی‌هاشم و بنی‌المطلب و [خاندان] أسد بن عبدالعزّی و تیم بن مرّه با هم پیمان بستند که در تمامی مکه و در میان حبشی‌ها به ندای هر مظلومی که آنان را به یاری بطلبد، پاسخ مثبت دهند و ستمی را که در حق وی شده، برطرف کنند، مگر آن که در این کار عذری داشته باشند و نیز پیمان بستند که همگی بدهی‌های خود به دیگری را ادا کنند و امر به معروف و نهی از منکر کنند و از این جهت بود که آن را حلف الفضول نامیدند.
زبیر مطلبی را آورده که گویا علت تشکیل حلف‌الفضول چیزی غیر از آنچه گفته شد، بوده است وی می‌گوید: یکی از علما گفته است: قیس سلمی کالایی را به ابی بن خلف فروخت ولی او سر به زیر انداخت و حق او را انکار کرد. مرد فروشنده به مردی از خاندان جمع پناه آورد ولی او پناهش نداد، قیس گفت:
یال قُصَیّ کیف هذا فی الحرم وحرمة البیت وأخلاق الکرم
أظلم لا یمنع مِنّی من ظلم
خبر به عباس بن مرداس رسید، گفت:
إن کان جارک لم تَنفعک ذمّته وقد شربت بکأس الذلّ أنفاسا
ص: 163
فات البیوت وکن من أهلها صدرا ولا تُبدیهم فُحشاً ولا باسا
وثَمَّ کُن ببناء البیت معتصما یبغی ابن حرب ویبغی المرء عباسا
ساقی الحجیج وهذا یاسر فلح والمجد یورث أسداساً واخماسا
عباس و ابوسفیان به یاری او شتافتند و کالاهایش را به وی بازگرداندند. [در پی این واقعه] قبایل و طوایف قریش گرد هم آمدند و در مورد رفع ستم در مکه، و این که هیچ کس مورد ستم قرار نگیرد و حقش پایمال نشود، هم‌پیمان شدند. این پیمان، در خانه ابن جُدعان، بسته شد. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: در خانه ابن جُدعان (1) شاهد بسته شدن پیمانی بودم که دوست نداشتم به جای آن شتران سرخ‌مو داشته باشم و اگر باز به آن فراخوانده شوم می‌پذیرم. گروهی از قریش گفتند: به خدا سوگند که این از پیمان‌هایی بافضیلت است، و از این‌رو آن را حلف الفضول نامیدند. می‌گوید: و دیگران گفتند: پیمان آنها مانند پیمانی بود که گروهی از جرهم در این باره، با خود بستند و عهد کردند که هر ظلم و ستمی که در مکه دیدند از میان بردارند نام هم‌پیمانان نیز فضل بن شراعه و فضل بن وداعه و فضل بن قضاعه بود. خداوند بهتر داند که کدام یک از این اقوال درست است.
زبیر بر اساس خبری، شخصی را که به ابیّ بن خَلَف کالا فروخت، مردی از ثماله می‌داند، زیرا می‌گوید: علی بن صالح از جدم عبداللَّه بن مُصعب از پدرش نقل کرده که وی پس از نقل این داستان می‌گوید: این خبر به گوش معاویه رسید. جبیر بن مُطعم نزد وی بود معاویه به او گفت: ای ابامحمد، آیا ما در حلف الفضول بودیم؟ جبیر بن مطعم به او گفت: خیر، مردی از ثماله کالایی را به ابیّ بن خلف و وهب بن حُذافة بن جمح فروخت ولی این مرد به او ستم کرد. مرد ثمالی پیش اهل حلف الفضول آمد و ماجرای خود و ابَیّ بن خَلَف را با ایشان در میان نهاد. به او گفتند: برو و به او بگو که موضوع را با ما در میان گذاشته‌ای. اگر حق تو را داد که هیچ و اگر نداد نزد ما باز گرد. او نیز نزد ابَیّ بن

1- عبدالله بن جدعان از بزرگان و ثروتمندان و اشراف قریش بود و همان کسی است که امیه بن ابی‌صلت‌در شعر خود او را مدح کرده است و در قصیده مشهور خود می‌گوید:
أأذکر حاجتی أم قد کفانی حیاؤک إنّ شیمتک الحیاء

ص: 164
خلف بازگشت و آنچه را به وی گفته بودند برایش نقل کرد و از او پرسید: اینک چه می‌گویی؟ ابی بن خلف نیز حق او را باز پس داد. آن مرد گفت:
أتعجزنی ببطن مکة ظالما وإنی ولا قومی لدیّ ولا صحبی
ونادیت قومی بارقاً لتجیبنی وکم دون قومی من فیاف ومن شُهُب؟
ویأبی لکم حلف الفضول ظلامتی بنی جُمَح والحقّ یؤخذ بالغصّب
اما به عقیده زبیر بن بکار، تشکیل حلف الفضول علت دیگری داشته است. وی می‌گوید: چندتن از قریش از جمله عبدالعزیز بن عمر عنبسی به نقل از معن بن عبداللَّه بن عنبسه برایم چنین نقل کرده است: مردی از خثعم برای تجارت وارد مکه شد (1) و دخترش که او را قَتُول می‌گفتند و از همه زنان جهان زیباتر و خوب‌روی‌تر بود همراهی‌اش می‌کرد؛ نُبَیه بن حجاج بن عامر بن حذیفة بن سعد بن سهم شیفته او شد و او را نزد خود برد. به پدرش گفتند: نزد اهل حلف الفضول برو و جریان را با آنها بازگو. او نیز شکایت نزد ایشان برد. آنها نیز نبیه بن حجاج را فراخواندند و از او خواستند که دخترک را رها کند. او در آن زمان در اطراف مکه بود. گفت: بگذارید یک شب را با او سپری کنم.
گفتند: خداوند روسیاهت گرداند که چه زشت‌کرداری؛ به خدا سوگند نمی‌گذاریم حتی لحظه‌ای از او کام گیری. او نیز دختر را رها کرد و آنها او را به پدرش بازگرداندند. در این باره نُبیه بن حجاج می‌گوید:
راح صحبی ولم أُحَیَّ القَتُولا لم أودعهم وداعا جمیلا
و سپس بقیه ابیات شعر را باز می‌گوید. و در این باره اشعار دیگری نیز سروده است. (2) فاکهی نیز درباره حلف الفضول همین مطلب را از زبیر بن بکار بازگو کرده است.
فاکهی همچنین در فصلی با عنوان «حلف الفضول و علت تشکیل آن و پیمان‌های

1- در الروض الانف، ج 1، ص 157 آمده است: «برای عمره یا حج»
2- الروض الانف، 1/ 157.

ص: 165
دیگری که منعقد شد» آورده است: آن گاه قریش به پیمان الفضول فراخوانده شد و آن پس از بازگشت ایشان از [بازار] عُکاظ بود، و گفته شده پس از فراغت از بنای کعبه بود.
این پیمان برای قریش بسیار نیکو بود، زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله در آن شرکت فرمودند. آن‌ها برای این کار در خانه ابن‌جدعان گرد هم آمدند، زیرا او از مقام و موقعیت والایی در میان قوم خود برخوردار بود. عبداللَّه بن شبیب ربعی از خدمتگزاران بنی‌قیس بن ثعلبه از ابوبکر بن ابی‌شیبه از عبدالرحمن ابن عبدالملک بن شیبه خزاعی از عمرو بن ابوبکر عدوی از عثمان بن ضحاک از پدرش از عبداللَّه بن عمرو نقل کرده که گفت: از جدم حکیم بن حِرام شنیدم که می‌گفت: قریش در حالی «فجار» را به پایان رساند که پیامبرخدا صلی الله علیه و آله بیست ساله بود. حلف الفضول در شوال [همان سال] تشکیل شد که بهترین پیمان و نیکوترین و با برکت‌ترین کار بود، زیرا چه‌بسا مردی از اعراب یا دیگران همراه کالایی وارد مکه می‌شد، و در معامله مورد ستم قرار می‌گرفت. آخرین کسی که مورد ستم‌واقع شد، مردی از بنی‌زبید بود که برای فروش کالای خود به مکه آمد. عاص بن وائل آن را خریداری کرد، ولی بهایش را نپرداخت. مرد فروشنده به میان احلاف یعنی عبدالدار، جُمَح، سهم و مخزوم رفت و از ایشان یاری طلبید، ولی آنها با او درشتی و ترش‌رویی کردند و از یاری رساندن به وی سر باز زدند. مرد زبیدی که دید کالایش از دست رفته، به هنگام طلوع خورشید و زمانی که قریش نشست خود را برگزار می‌کردند، بالای کوه ابوقبیس شد و با صدای هرچه بلندتر این اشعار را خواند:
یا آل‌فهرٍ لمظلوم بضاعته ببطن مکة نائی الدار والنفر
ومُحرم أشعث لم یقض عمرته یال الرجال وبین الحِجر والحَجَر
هل قائمٍ من بنی‌سهم بخفرته وعادلٍ أم‌ضلال مالٍ معتمر
زبیر بن عبدالمطلب گفت: شایسته نیست که ما این مسئله را نادیده بگیریم. او خود به میان بنی‌هاشم و زُهره و أسد و تیم رفت و همگی در خانه عبداللَّه بن جُدعان گرد آمدند و به نام خدا سوگند خوردند و پیمان بستند که هر کجا و تا هر زمان در برابر ستمگر
ص: 166
بایستند و دست ستمدیده را بگیرند و حق او را بازستانند. آن گاه نزد عاص بن وائل رفتند و کالای مرد زَبیدی را از وی گرفتند و به صاحبش باز گرداندند. قریش گفتند: «اینان کاری با فضیلت انجام دادند» و بدین ترتیب این پیمان را حلف الفضول نامیدند. زبیر بن عبدالمطلب گفت:
حَلَفَتُ لَنِعْقِدَنَّ حَفاً عَلیهم وإن کُنّا جَمیعاً أهلَ دار
نسمیه الفضول إذا عقدنا مقربة الغریب لذی الجوار
ویعلم من حوالی البیت أنا أباة الضَّیْم نمنع کلّ عار
ابوبکر بن ابی‌شیبه به نقل از عمرو بن ابوبکر آورده است: گفته می‌شود در میان جُرْهُمی‌ها چنین پیمانی وجود داشت و مردانی از جمله فضل، فضال و فضاله در شمار آن بودند و بنا بر این پیمان را حلف الفضول (یعنی پیمان فضل‌ها) نامیدند. زبیر بن عبدالمطلب در این باره سروده است:
إن الفضول تحالفوا وتعاقدوا أن لا یقیم ببطن مکة ظالم
أمر علیه تعاقدوا وتواثقوا فالجار المظلوم فیهم سالم
از اخبار مربوط به حلف الفضول چنین بر می‌آید که علت نام‌گذاری این پیمان بدین نام، آن بوده که پیش از آن پیمانی وجود داشت که از سوی گروهی از جرهمی‌ها تشکیل شده بود که به هر یک از آنان فضل یا چیزی نزدیک به این نام، می‌گفتند. (و لذا به پیمان فضل‌ها شهرت یافت)
سهیلی نیز به وجه تسمیه حلف الفضول اشاره کرده و گفته است: علت نام‌گذاری این بوده که هم‌پیمانان، سوگند یاد کرده‌اند فضول (فضل‌ها) را مجدداً احیا کنند. وی پس از نقل داستان از ابن‌قتیبه می‌گوید: علت این نام‌گذاری، این بوده که گروهی از جرهمی‌ها یکی به نام فضل بن فضاله و دومی به نام فضل بن وداعه و سومی به نام فُضیل بن حارث و همراهان اینان پیش از قریش، چنین پیمانی را تشکیل داده بودند. گفته ابن‌قتیبه درست
ص: 167
است، ولی احادیثی از این قوی‌تر و بهتر نیز وجود دارد. حمیدی به نقل از سفیان از عبداللَّه از محمد و عبدالرحمن دو فرزند ابوبکر نقل کرده که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: در خانه عبداللَّه بن جُدعان شاهد انعقاد پیمانی بودم که اگر در اسلام بدان فراخوانده شوم، آن را می‌پذیرم. آنها هم‌پیمان شدند که فضول را به صاحبانش بازگردانند و این که هیچ ستمکاری در برابر ستمدیدگان، مورد حمایت قرار نگیرد. حارث بن عبداللَّه بن ابی‌اسامه تمیمی این روایت را در مسند خود نقل کرده است. در این حدیث روشن شده که چرا آن را حلف الفضول نامیده‌اند. حلف الفضول پس از جریان فجار بوده است و جنگ فجار در ماه شعبان بود. حلف الفضول از بهترین و نیکوترین و ارجمندترین پیمان‌هایی است که عرب‌ها بسته‌اند (1) و فضول جمع فضل است.
شرح حال ابن جدعان که حلف الفضول در منزل او منعقد شد

او عبداللَّه بن جُدعان بن عمرو بن کعب بن سعد بن تَیم بن مُرّة بن کعب بن لُؤَیّ بن غالب القُرشی تمیمی مکی است که کنیه‌اش ابوزهیر از طایفه تیم یا تمیم بود و از رؤسا و بزرگان قریش به شمار می‌رفت که در گشاده‌دستی وی نیز اخبار مشهوری نقل شده است، از جمله این که ظرفی که وی برای پذیرایی از میهمانان داشت چندان بزرگ بود که در گرمای نیمروز از سایه‌اش استفاده می‌کردند. در «غریب الحدیث» ابن‌قتیبه آمده است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: در نیم روز از سایه دیگ پذیرایی عبداللَّه بن جدعان استفاده می‌کردم.
ابن‌قتیبه می‌گوید: دیگی که برای میهمانان در نظر گرفته بود چندان بزرگ بود که شخصی سوار بر شتر می‌توانست از آن غذا بخورد، حتی کودکی در آن افتاد و غرق شد. (2) همچنین بنا به گفته هشام بن کلبی، عبداللَّه بن جدعان را دو منادی بود، که یکی در پایین مکه و دیگری بالای مکه، ندا می‌دادند. این دو منادی یکی سفیان بن عبدالاسد و


1- الروض الانف، ج 1/ 6- 155.
2- همان، ص 158.

ص: 168
دیگری ابوقحافه بودند و هر یک از آنها فریاد می‌زد: هر کس گوشت و چربی می‌خواهد به خانه ابن جدعان بیاید. گفته‌اند او نخستین کسی است که در مکه فالوده داد. فاکهی این خبر را به نقل از ابن کلبی در اخبار مکه نقل کرده است.
امیة بن ابی‌الصلت (1) پیش از آن که از ابن جدعان [در شعر خود] مدح و ستایش کند، نزد خاندان بنی‌دیان از بنی حارث بن کعب رفته و غذای آنها را که روغن و شهد و گندم بود، دید. حال آن که ابن جدعان با خرما و شیر و آرد الک نکرده، غذا می‌داد. او دروصف سخاوت و گشاده‌دستی آنان چنین سرود:
ولقد رأیت الفاعلین وفعلهم فرأیت اکرمهم بنی‌الدیان
البُرُّ یُلبَک بالشُّهاد طعامهم لا ما یعلّلنا بنو جُدعان
وقتی این ابیات به گوش عبداللَّه بن جدعان رسید دوهزار شتر به شام فرستاد که بار آنها گندم و شهد و روغن بود و دستور داد که منادی بر کعبه رود و ندا دهد: بشتابید به سوی سفره عبداللَّه بن جدعان. در این جا بود که امیه این اشعار را در وصف جود و کرم [ابن جدعان] سرود:
له داع بمکة مُشمَعِل وآخر فوق کعبتها ینادی
إلی رُدُحٍ من الشّیزَی علیها لُباب البُرّ یلبَکَ بالشّهاد
ابن‌جدعان در ابتدا، بینوا و مستمند و بسیار تنگدست بود و به هر جنایتی دست می‌زد و پدر و قوم او از دستش در عذاب بودند. عشیره‌اش او را طرد کرد و پدرش او را از خانه بیرون راند و سوگند یاد کرد که هرگز او را راه ندهد چرا که جریمه‌های سنگین و دیه‌های بسیاری بر وی تحمیل کرده بود. بنا بر این در شعبان از مکه خارج شد و به کوه

1- شاعر عصر جاهلی که در پی مقام پیامبری بود او در شعر خود از آفرینش هستی و داستان پیامبران سخن‌می‌گفت و هنگامی که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به پیامبری مبعوث گردید بر او رشک برد و ایمان نیاورد او کشته‌های بدر را ستود و در سال نهم هجرت مرد.

ص: 169
ابوقبیس پناه آورد تا مگر مرگ به سراغش آید. در کوه، متوجه شکافی شد که گمان برد ماری در آن وجود دارد، خود را به آنجا رساند به امید که آن مار او (ابن جدعان) را بکشد و راحت کند. ولی چیزی ندید، سپس به جایی رفت که مار بزرگی آنجا بود و دو چشم گرد داشت که به سوی خانه‌ای خیره شده بود. یک گام برداشت که ناگهان صدایی از مار برخاست و چون تیری به سوی او شتافت، ابن‌جدعان به سرعت از جا حرکت کرد و چند قدمی دور شد و چشم از او برگرفت. حس کرد که این مار، واقعی نیست، آن را به دست گرفت و دریافت که از طلا ساخته شده است و دو چشمان آن، یاقوت هستند. آن را شکست و چشمانش را درآورد و وارد خانه شد. در آنجا اجسادی دید که روی تخت‌هایی افتاده‌اند که از نظر درازی و بزرگی هرگز مانند آنان را ندیده بود. بالای سر این اجساد لوحی از نقره بود که تاریخچه زندگی ایشان روی آن قید شده بود. آنها شاهان جرهم بودند و آخرین آنها حرث بن مُضاض بود که قامت بلندی داشته است. روی این اجساد پارچه‌هایی بود که به دلیل کهنگی بسیار، به محض تماس چیزی با آنها فرو می‌ریخت. در لوح یاد شده اشعار حکمت‌آمیزی وجود داشت که آخرین بیت آن از این قرار بود:
صاحِ هل رأیت أو سمعت براع ردّ فی الضرع ما قری فی الحِلاب
ابن هشام گفته است که لوح از سنگ مرمر بوده و روی آن نوشته شده بود: من، ثعلبة بن عبدالمدان بن خشرم بن عبد یالیل بن جرهم بن قحطان بن هود پیامبر هستم که پانصد سال زندگی کردم و در طلب مال و ثروت و عظمت و پادشاهی طول و عرض زمین را زیر پا نهادم، ولی هیچ کدام مرا از مرگ نرهانید و زیر آن این ابیات نوشته شده است:
قد قطعت البلاد فی الثر وة والمجد قالص الأثواب
وسریْتُ البلا دَقفراً لقفرٍ بضمانی وقوتی واکتسابی
فأصاب الرّدی بنات فؤآدی بسهامٍ من المنایا صیاب
و در وسط این خانه، پشته بزرگی از یاقوت و لؤلؤ و طلا و نقره وجود داشت که عبداللَّه بن جدعان هرچه توانست از آن برداشت و پس از آن روی شکاف مورد نظر، علامتی گذاشت و در آنجا را با سنگ پوشاند و اموال را برای پدرش فرستاد و به جلب رضایت و دلجویی او پرداخت. به همه افراد طایفه و خاندانش نیز از آن ثروت داد و از آن گنج، خرج کرد و به مردم غذا داد و کارهای نیک انجام داد. ابن‌هشام در جای دیگری نیز، حدیث گنج ابن‌جدعان را در پی حدیث حارث بن مضاض، ذکر کرده است. و در کتاب «ریّ العاطش وانس الوحش» نوشته احمد بن عمّار آمده است که ابن جدعان در جاهلیت، شراب را پس از آن که بدان خو گرفته و دائم الخمر شده بود، تحریم کرد. چرا که یک بار به هنگام مستی درصدد برآمده بود ماه را در آغوش بگیرد [!] هنگامی که پس از هشیاری، به وی گفته شد که قصد چه کاری داشته است، سوگند خورد که دیگر هرگز شراب خریداری نکند [ننوشد]. هنگامی که سالخورده و پیر شد، بنی‌تیم درصدد برآمدند تا او را از زیاده‌روی در بذل اموال خود بازدارند و بخشش‌های او را مورد سرزنش قرار دادند؛ او مردی را دعوت می‌کرد و وقتی آن مرد نزدیک وی می‌شد سیلی آهسته‌ای بر گونه‌اش می‌زد و به او می‌گفت: هان! برخیز و تاوان و دیه سیلی که خورده‌ای درخواست کن. وقتی چنین می‌کرد، بنی‌تمیم آنقدر از اموال ابن‌جدعان به وی می‌دادند تا راضی می‌شد. (1) همه آنچه درباره ابن‌جدعان نقل کردیم به نقل از ابن‌کلبی بوده است. در صحیح مسلم آمده که عایشه به رسول خدا صلی الله علیه و آله عرض کرد: ابن‌جدعان اطعام می‌کرد و میهمان را گرامی می‌داشت. آیا این کارها در روز قیامت برایش فایده دارد؟ حضرت فرمود: نه، او هرگز نگفت: پروردگارا در روز قیامت گناهان مرا ببخش. (2) فاکهی درباره وفات ابن‌جدعان خبری شگفت را ذکر کرده و در فصلی با عنوان

1- الروض الأنف، ج 1، ص 160- 158.
2- حدیث را مسلم در کتاب الایمان باب الدلیل علی من‌مات علی الکفر لا ینفصله عمله برقم 365 آورده است.

ص: 170
ص: 171
«وفات بزرگان قریش در مکه و در رثای ایشان»، می‌گوید: آن گاه که عبداللَّه بن جدعان بن عمرو تیمی از دنیا رفت، جن و انس بر مرگ او سوگوار شدند
فاکهی نیز درباره سوگواری آدمیان برای ابن جدعان مطالبی آورده است.
کریمان قریش در جاهلیت‌

در زمان جاهلیت و در میان قریش، کریمان و گشاده‌دستان دیگری جز ابن‌جدعان وجود داشتند که اخبار مشهوری از بخشش و کرم آنها نقل شده است و بنا به گفته ابن‌کلبی و دیگران که فاکهی و گروه دیگری از او نقل کرده‌اند، به برخی از آنها «ازواد المرکّب» [به معنای توشه کاروان] می‌گفتند، چون هرگونه نیازمندی را تأمین می‌کردند. فاکهی در مطلبی با عنوان «ذکر ازواد الرکب من قریش» می‌گوید: حسن بن حسین ازدی از ابوجعفر از هشام بن کلبی چنین نقل کرده است: اینان وقتی به سفر می‌رفتند، هیچ کس برای‌شان نان و غذا نمی‌پخت، مگر اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزّی بن قصَیّ و مسافر بن ابی‌عمرو ابن امیة بن عبدشمس و ابوامیة بن مغیرة بن عبداللَّه بن عمرو بن مخزوم و زمعة بن عبدالمطلب بن اسد.

فرمان‌روایان قریشی مکه در زمان جاهلیت‌

فاکهی در بابی با عنوان «حکام قریشی مکه» به نقل از محمد بن علی نجار صنعانی از عبدالرزاق از ابن‌جریج از بشیر بن تمیم بن حارث بن عبید بن عمرو بن مخزوم می‌گوید: قریش در جاهلیت برای خود حکّامی داشتند و اولین بار در جاهلیت در مورد کسی که متهم به قتل بود، حکم به پرداخت یک‌صد شتر کرد، در حالی که دیه‌در آن زمان گوسفند بود. حسن بن حسین أزدی از محمد ابوجعفر از کلبی درباره حکام قریش گفته است: از بنی‌هاشم، عبدالمطلب بن هاشم و زبیر و ابوطالب دو فرزند عبدالمطلب و از بنی‌امیة، حرب بن امیه و ابوسفیان بن حرب و از بنی زهره، علاء بن حارثه ثقفی از هم‌پیمانان بنی‌زهره و از بنی مخزوم، عدل که همان ولید بن مغیرة بن عبداللَّه بن عمرو بن

ص: 172
مخزوم بود و از بنی‌سهم، قیس بن عدی بن سعد بن سهم و عاص بن وائل بن هاشم بن سعد بن سهم و از بنی‌عدیّ بن کعب بن نفیل بن عبدالعزّی بن رزاح بودند. از این عده هیچ کس بر سایر قریشی‌ها فرمان‌روایی نمی‌کرد و تنها با رضایت آنها و برای بهبود اوضاع، حکم هر حاکم بر دیگر قریشی‌ها نیز مساوی می‌شد که اندکی بعد به آن نیز خواهیم پرداخت.
حکمرانی عثمان بن حویرث قرشی اسدی بر قریش در مکه‌

زبیر بن بکار در روایتی می‌گوید: علی بن صالح به نقل از عامر بن صالح از هشام بن عروه از عروة بن زبیر گفت: عثمان بن حویرث که سودای حکمرانی بر قریش در سر داشت و خود از خردمندترین و نکته‌سنج‌ترین قریشیان بود، از مکه بیرون رفت و نزد قیصر آمد. او از نیاز ایشان به وی و تجارتی که در کشورش داشتند، واقف بود و او را ترغیب به [بسط حکومت خود در] مکه کرد و گفت: همچنان که پادشاهی کسری [انوشیروان] با ضمیمه کردن صنعا گسترش یافت، پادشاهی قیصر نیز با بسط قدرت وی بر مکه، گسترش پیدا می‌کند. قیصر نیز به او اجازه فرمان‌روایی [مکه] داد و نامه‌ای خطاب به [مردم مکه] به دستش داد. وقتی نزد مردم مکه و قریش آمد گفت: ای قوم، قیصر که در دیار او به تجارت می‌پردازید و با شما داد و ستد دارد، مرا به فرمان‌روایی شما گمارده است، و من پسر عمو و یکی از شما می‌باشم و من انبان ابریشم و مشک‌های روغن و پوست از شما می‌گیرم و آنها را جمع می‌کنم و برای او می‌فرستم و ترسم از آن است که اگر چنین نکنید [و مرا به حکمرانی نپذیرید] راه شام را به روی شما ببندد و دیگر نتوانید به تجارت [با شام] بپردازید. آنان پس از شنیدن این سخنان تهدیدآمیز، تشکیل جلسه دادند تا فردای آن روز بر سرش تاج فرمان‌روایی بگذارند و با این وعده، از وی جدا شدند. فردای آن روز خداوند پسرعموی او زُمعه اسود بن مطلب بن أسد را نزد وی فرستاد و با صدای بلند که همه قریشیان- که مشغول طواف بودند- بشنوند فریاد زد:
بندگان خدا در تهامه برای خود پادشاه‌اند [و نیازی به شاه و حکمران ندارند] مردم نیز

ص: 173
برآشفتند و گفتند: راست می‌گویی: به لات و عزّی سوگند که در تهامه هرگز پادشاهی وجود نداشته است. [پس از این واقعه] قریش آنچه را به وی وعده داده بودند، نقض کردند و او نیز به نزد قیصر بازگشت تا او را باخبر سازد. زبیر می‌گوید: محمدبن ضحاک بن عثمان خزامی از پدرش نقل کرده که أسود بن عبدالمطلب در زمانی که قریش قصد داشتند عثمان بن حویرث را به عنوان حکمران خود بپذیرند گفت: قریشیان سرکشانی هستند که زیر بار شاه و حکمران نمی‌روند.
دیگر آنکه زبیر در روایتی نقل کرده که قیصر، زمانی که عثمان را به عنوان پادشاه مکه برگزید او را بر مادیانی سوار کرد که زین آن از طلا بود. زبیر می‌گوید: همان شخص به من گفت: زمانی که عثمان بن حویرث همراه با نامه مأموریت قیصر به مکه آمد، پایین نامه قیصر، با طلا امضا شده بود.
زبیر درباره فرجام کار عثمان بن حویرث می‌گوید: او برای دیدار با قیصر به شام رفت. در شام، بازرگانان قریش از عمرو بن جفنه غسانی خواستند تا از عثمان نزد قیصر بدگویی کند و او را از چشم وی بیاندازد؛ عمرو نیز برای این کار از مترجم دربار قیصر کمک خواست او نیز سخنان عثمان به قیصر به هنگام حضور وی در بارگاه وی را به گونه‌ای ترجمه کرد که گویا به قیصر دشنام داده است؛ قیصر دستور اخراج عثمان را صادر کرد. پس از آن عثمان نقشه دیگری کشید و مجدداً خود را به قیصر رساند و به وی فهماند که مترجم دروغ گفته است. قیصر نیز به عمرو بن جفنه نوشت که هر کس از بازرگانان شام را که عثمان می‌گوید، به زندان اندازد. عمرو نیز چنین کرد و پس از آن به عثمان سمّ داد و او در شام وفات یافت متن کامل این خبر را در اصل این کتاب، آورده‌ایم، واللَّه اعلم.
ص: 174
باب سی و ششم: اخباری از فتح مکه‌

فتح مکّه به دست مسلمانان‌

ابن‌اسحاق در سیره خود «تهذیب ابن‌هشام» و در روایتی که زیاد بکایی در اخبار سال هشتم هجری نقل کرده، می‌گوید: «آن گاه رسول‌خدا صلی الله علیه و آله پس از مبعوث شدن در جمادی‌الآخر و رجب، در موته اقامت گزید و از سوی دیگر، بنی‌بکر بن عبدمناة بن کنانه بر خزاعه که بر چشمه‌ای متعلق به خود در پایین شهر مکه به نام «وتیر» (1)
بودند، تجاوز کردند». جریان میان بنی‌بکر و خزاعه از این قرار بود که مردی از بنی‌حضرمی به نام مالک بن عباد به قصد تجارت خارج شد و زمانی که به سرزمین خزاعه رسید او را مورد حمله قرار دادند و کشتند و اموالش را گرفتند. در ازای آن، بنی‌بکر نیز به مردی از خزاعه تجاوز کرد و او را کشتند. در نتیجه خزاعه اندکی پیش از [پیدایش] اسلام بر بنی‌اسود بن رزن دئلی یعنی چند تن از بازرگانان و بزرگان بنی‌کنانه که شامل سلمی و کلثوم و ذویب بودند یورش بردند و آنان را در عرفه و کنار نشانه‌های حرم، به قتل رساندند.
ابن اسحاق گوید: مردی از بنی‌دئل برایم نقل کرده و گفت: بنی‌اسود بن رزن در جاهلیت دو دیه [در ازای هر کس] می‌گرفتند، ولی ما یک دیه می‌گرفتیم، چون نسبت به ما برتری داشتند.


1- درباره این مکان نگاه کنید به معجم البلدان، ج 5، ص 1- 360 و معجم ما استعجم، ج 4، ص 1368.

ص: 175
ابن‌اسحاق می‌گوید: در حالی که این درگیری‌ها میان بنی‌بکر و خزاعه ادامه داشت، اسلام ظهور کرد و به خصومت‌های ایشان پایان داد و مردم را به خود مشغول کرد. زمانی که میان رسول خدا صلی الله علیه و آله و قریش صلح حدیبیه برقرار شد، از جمله شرایطی که [قریش] برای رسول خدا صلی الله علیه و آله مقرر کردند- بنا بر آنچه زهری به نقل از عروة بن زبیر از مسور بن مخرمه و مروان بن حکم و دیگر علمای ما ذکر کرده است- این بود که هر کس خواست با پیامبر هم‌پیمان شود به سوی او رود و هر کس مایل بود با قریش هم‌پیمان شود، به سوی آنها رود. بنی‌بکر نیز با قریش هم‌پیمان شدند و خزاعه با رسول خدا صلی الله علیه و آله پیمان دوستی منعقد ساخت.
ابن‌اسحاق می‌گوید: وقتی آتش‌بس برقرار شد، بنی دئل از خاندان بکر از خزاعه، با استفاده از این فرصت، در پی گرفتن انتقام خون کسانی برآمدند که از بنی‌اسود بن رزن کشته شده بودند؛ بنا بر این نوفل بن معاویه دئلی که در آن روز فرمانده دئلی‌ها بود، نزد خزاعه که کنار «وتیر» گرد آمده بودند، آمد و یکی از مردان آنها را کشت. آنها با هم درگیر شدند و نبردی آغاز شد. قریش هم‌پیمان خود، بنی‌بکر را مسلح کرد و از قریشی‌ها نیز کسانی در کنار بنی‌بکر جنگیدند تا این که خزاعی‌ها را به کنار حرم کشاندند وقتی به آنجا رسیدند، بنی‌بکر گفتند: ای نوفل! ما دیگر وارد حرم شدیم [و نباید بجنگیم] خدای خود را در نظر بگیر. ولی او سخن بسیار گرانی بر زبان راند و گفت: امروز من خدایی ندارم. ای بنی‌بکر انتقام خود را بگیرید و به جانم سوگند که شما در حرم به دزدی می‌پردازید؛ حالا نمی‌خواهید انتقام خود را بگیرید؟ آنها یک شب مردی از ایشان به نام منبّه را در وتیر کشته بودند. منبّه مرد تنگدستی بود که به اتفاق یک نفر از قوم خود به نام تمیم بن اسد، بیرون آمده بود. منبّه به او گفت: ای تمیم! خود را نجات بده که به خدا سوگند من زنده نمی‌مانم. مرا بکشید یا رها کنید و بروید. تمیم رفت و از مخمصه نجات یافت، ولی منبّه را گرفتند و کشتند. وقتی خزاعی‌ها وارد مکه شدند، به خانه بدیل بن ورقاء و خانه یکی از خدمتکاران خویش که به او رافع می‌گفتند، پناه آوردند؛ تمیم بن اسد از این که منبّه را تنها گذاشته و گریخته بود، طلب بخشش می‌کرد. او اشعاری خواند
ص: 176
که با این بیت شروع می‌شد:
لما رأیت بنی‌نفاثة أقبلوا یغشون کلّ وتیرة و حجاب
ابیات دیگری متعلق به أخزر بن لُعط دئلی و ابیاتی متعلق به بدیل بن عباد که به او بدلیل بن حزم می‌گفتند و نیز دو بیت از حسان بن ثابت نقل کرده است. پس از آن ابن‌اسحاق می‌گوید: وقتی بنی‌بکر و قریش به اتفاق هم علیه خزاعه دست به کشتار زدند و از آنان بسیاری را کشتند و با این کار عهد و پیمانی را که با پیامبر صلی الله علیه و آله بسته بودند، نقض کردند، عمرو بن سالم خزاعی و سپس یکی از فرزندان کعب، بیرون شدند و نزد رسول‌خدا صلی الله علیه و آله در مدینه آمدند و کاری کردند که می‌توان گفت انگیزه فتح مکه گردید. او در برابر پیامبر صلی الله علیه و آله که در مسجد نشسته بود، ایستاد و این ابیات را خواند:
یا رب إنی ناشد محمداً حلف أبینا وأبیه الأتلدا
قد کنتم ولداً وکنّا والداً ثمّت أسلمنا فلم ننزع یدا
وانصر هداک اللَّه نصراً أعتدا وادع عباد اللَّه یأتوا مددا
فیهم رسول اللَّه قد تجرّدا ان کان شرّ وجهِهِ تریّدا
فی فیلق کالبحر یجری سرمدا إن قریشاً اخلفوک الموعدا
ونقضوا میثاقک المؤکّدا وجعلوا لی فی کدا رصدا
وزعموا أن لست أدعوا أحدا وهم أذلّ وأقلّ عددا
هم بیّتونا بالوتیر هَجّدا وقتلونا رُکَّعاً وسُجَّدا
می‌گوید: کشتیم و اسلام آوردیم.
ابن‌هشام گوید: و روایت شده است:
[به جای مصرع اول از بیت سوم صفحه قبل]: فانصر هداک اللَّه نصراً أبداً.
ابن‌هشام می‌گوید: و روایت شده است: نحن ولدناک فکنت ولداً.
ابن‌اسحاق می‌گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای عمرو بن سالم، به یاری تو خواهیم
ص: 177
آمد. آن گاه پاره ابری در آسمان ظاهر شد. حضرت فرمود: این ابر مژده پیروزی بنی‌کعب را می‌دهد. سپس بدیل بن ورقاء در رأس گروهی از خزاعه خارج شدند تا به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله در مدینه رسیدند و حضرت را از آنچه بر سرشان آمده بود باخبر ساختند و یاری رساندن قریش به بنی‌بکر علیه ایشان را بازگو کردند. پس از آنکه آنان به مکه بازگشتند، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: می‌بینیم که با ابوسفیان برخورد می‌کنید که به سوی شما می‌آید تا پیمان خود با شما را محکم‌تر کند و بر مدت آن بیفزاید. بدیل بن ورقا و یارانش رفتند و در عسفان با ابوسفیان بن حرب برخورد کردند که قریش او را نزد رسول‌خدا صلی الله علیه و آله فرستاده بود تا پیمان [صلح] را مستحکم‌تر کند و بر مدت آن بیفزاید. آنها از کار خود ترسیده بودند، وقتی ابوسفیان بدیل بن ورقاء را دید گفت: از کجا آمده‌ای بدیل؟! گمان می‌کرد از سوی پیامبر صلی الله علیه و آله آمده است. پاسش داد: به اتفاق خزاعی‌ها در این ساحل گشت می‌زدم. گفت: آیا از نزد محمد نیامده‌ای؟ گفت: نه. وقتی بدیل به مکه رفت، ابوسفیان گفت: اگر بدیل از مدینه آمده باشد در سرگین شترانش هسته خرما یافت می‌شود و وقتی سرگین شتران را جستجو کرده هسته خرما یافت و گفت: قسم می‌خورم که از نزد محمد آمده است آن گاه ابوسفیان خارج شد و به مدینه به سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله رفت و وارد خانه دختر خود امّ‌حبیبه شد وقتی درصدد برآمد تا بر جایگاه رسول خدا بنشیند دخترش او را از آنجا راند. گفت: دخترم چه می‌کنی؟ آیا مرا از این جایگاه می‌رانی یا از من بیزار شده‌ای؟ دخترش گفت: اینجا جایگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله است و تو مردی مشرک و نجس هستی و دوست ندارم که بر جایگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله بنشینی.
[ابوسفیان] گفت: به خدا سوگند دختر که بعد از جدا شدن من دچار شرّ شده‌ای. آن گاه خارج شد و نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله رفت، ولی رسول خدا صلی الله علیه و آله با او سخنی نگفت. سپس نزد ابوبکر رفت و به او گفت با رسول خدا صلی الله علیه و آله [درباره خواسته او] صحبت کند. ابوبکر گفت من این کار را نمی‌کنم. پس از آن نزد عمر بن خطاب آمد و از او همین درخواست را کرد.
عمر گفت: می‌خواهی شفاعت تو را نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله کنم؟ به خدا سوگند حتی اگر تنها [سپاهیانی از] مورچه هم داشته باشم، با شما می‌جنگم. پس از آن به حضور [حضرت]
ص: 178
علی بن ابی‌طالب علیه السلام رسید که حضرت فاطمه علیها السلام دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله هم کنارش بود و حسن بن علی علیه السلام که کودکی بود در آغوش مادرش بود. ابوسفیان گفت: ای لعی، تو از هر کس دیگر به من نزدیک‌تری و نیازی دارم که تا آن را به دست نیاورم، هرگز باز نخواهم گشت. نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله برایم شفاعت کن. [حضرت علی علیه السلام] فرمود: تو را چه می‌شود؟ ابوسفیان گفت: به خدا سوگند که رسول خدا صلی الله علیه و آله تصمیمی گرفته است که هیچ کس توان سخن گفتن درباره آن را با وی ندارد. آن گاه ابوسفیان رو سوی فاطمه زهرا علیها السلام کرد و گفت: ای دختر محمد! آیا می‌توانی به این فرزندت بگویی که به مردم امان دهد تا همیشه سرور و سید عرب باشد؟ [حضرت فاطمه علیها السلام] پاسخش داد: به خدا سوگند که فرزندم به سنّی نرسیده که به مردم امان دهد و [اگر هم امان دهد] کسی را علیه رسول‌خدا صلی الله علیه و آله امان نخواهد داد. ابوسفیان گفت: می‌بینم که اوضاع برایم بسیار دشوار شده است، مرا پندی ده، [حضرت علی علیه السلام] فرمود: به خدا سوگند چیزی نمی‌دانم که به کارت آید ولی تو سرور و بزرگ بنی‌کنانه هستی، پس برخیز و به مردم پناه آور و پس از آن به دیار خود بازگرد. گفت: آیا گمان می‌کنی که بزرگی خاندان کنانه به کارم می‌آید؟
فرمود: نه، به خدا سوگند که چنین گمانی ندارم ولی چیز دیگری نمی‌توانم به تو بگویم.
ابوسفیان به مسجد رفت و گفت: ای مردم، من به مردم پناه آورده‌ام آن گاه سوار بر شتر خود شد و رفت و هنگامی که به میان قریش رسید گفتند: ابن‌هشام چه کرده‌ای؟ گفت:
نزد [عمر] بن خطاب رفتم ولی او را پست‌ترین دشمن خود (و به قولی دشمن‌ترین دشمنانم) یافتم. ابن‌اسحاق می‌گویند: [در ادامه] گفت: پس از آن نزد علی علیه السلام آمدم او را از همه نرم‌خوتر یافتم و پندی به من داد که بدان عمل کردم و به خدا سوگند نمی‌دانم که این کار فایده‌ای داشت یا خیر؟ گفتند: چه دستوری به تو داد؟ گفت: به من دستور داد که به این مردم پناه‌آورم من هم چنین کردم. گفتند: آیا محمد صلی الله علیه و آله با این کار تو موافقت کرد، گفت: خیر. گفتند: پس وای بر تو به خدا سوگند که آن مرد [حضرت علی علیه السلام] تو را به بازی گرفته است.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به مردم دستور داد که آماده شوند، ابوبکر نزد دخترش عایشه آمد.
ص: 179
او مشغول آماده ساختن اسباب و اثاثیه رسول خدا صلی الله علیه و آله بود. ابوبکر گفت: دخترم آیا رسول‌خدا صلی الله علیه و آله به شما دستور آماده شدن داده است؟ گفت: آری. پرسید: به نظر تو قصد کجا دارد؟ دخترش گفت: به خدا قسم نمی‌دانم. از سوی دیگر رسول خدا صلی الله علیه و آله به اطلاع مردم رساند که عزم مکه دارد و به آنها فرمان آماده شدن داد و چنین دعا کرد: خداوندا، چشمان خبرچینان قریش را کور گردان، تا قریش را در دیار خود غافلگیر سازیم. مردم آماده شدند، حسان بن ثابت در تشویق و ترغیب مردم و ذکر آنچه بر مردان خزاعه آمد، سروده است:
عنانی ولم أشهد ببطحاء مکة رجال بنی‌کعب تُحزّ رقابها
بأیدی رجال لم یَسُلوا سیوفهم وقتلی کثیر لم تجن ثیابها
ألا لیت شعری هل تنالنّ نصرتی سهیلی بن عمرو حرّها و عقابها
ولا تأمننا یا بن أمّ مجالد إذا أقبلت صرفاً وأعکل نابها
ولا تجز عوامنّا فإنّ سیوفنا لها وقعة بالموت یفتح بابها
ابن هشام می‌گوید منظور حسان از این مصرع:
بأیدی رجال لم یسلوا سیوفهم
قریش است و ابن ام مجالد، همان عکرمة بن ابی‌جهل است.
ابن‌اسحاق گوید: محمد بن جعفر بن زبیر از عروة بن زبیر و دیگر علما نقل کرده می‌گوید: وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله رهسپار مکه شد، حاطب بن ابی‌بلتعه نامه‌ای به قریش نوشت و آنان را از تصمیم پیامبر صلی الله علیه و آله برای آمدن به سوی آنان باخبر ساخت. وی نامه را به دست زنی داد که محمد بن جعفر وی را از [طایفه] مُزَینه برشمرده و فرد دیگری معتقد است که آن زن، ساره از کنیزان خاندان عبدالمطلب بوده است، حاطب برای وی دستمزدی در نظر گرفته بود که به شرط رساندن نامه به قریش، به وی پرداخت کند. او نامه را در سرش قرار داد و زیر موهای خود پنهان کرد و بدین گونه رهسپار [مکه] شد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله از طرف غیب، از توطئه حاطب آگاه شد و علی بن ابی‌طالب علیه السلام تو زید بن
ص: 180
عوام را فرستاد و به ایشان فرمود: زنی را که حاطب نامه‌ای برای قریش به وی داده و در مورد آنچه تصمیم به انجام آن گرفته‌ایم هشدار داده است، دستگیر کنید. آن دو بیرون رفتند و در «خلیقه بنی‌احمد» او را دستگیر کردند و به خلیقه آوردند و وسایلش را جستجو کردند، ولی چیزی نیافتند. علی بن ابی‌طالب علیه السلام به او گفت: به خدا سوگند که رسول خدا صلی الله علیه و آله دروغ نگفته و ما نیز دروغ نمی‌گوییم. یا نامه را برایمان بیرون بیاور و یا تو را جستجو خواهیم کرد. وقتی آن زن موضوع را جدی یافت، گفت: از من دور شوید.
حضرت دور شد و او هم موهای سرش را باز کرد و نامه را از لابلای موها درآورد و آن را برای پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آوردند. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله حاطب را خواست و به او فرمود: چرا این کار را کردی؟ گفت: ای رسول خدا به خدا سوگند که من مؤمن به خدا و رسول می‌باشم و چیزی هم عوض نشده و بر ایمان خود باقی هستم، ولی من کسی هستم که در میان دیگران عشیره و طایفه‌ای ندارم ولی میان آنها [قریش] فرزند و خانواده دارم. بنا بر این درصدد تأمین امنیت آنها برآمدم. عمر بن خطاب گفت: ای رسول خدا اجازه‌ام دهید تا گردن او را بزنم چرا که این مرد منافق است. خداوند متعال نیز درباره حاطب آیات 1 تا 3 سوره ممتحنه را نازل فرمود: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَ عَدُوَّکُمْ أَوْلِیاءَ تُلْقُونَ إِلَیْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ تا وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ.
ابن‌اسحاق می‌گوید: محمد بن مسلم بن شهاب زهری از عبیداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة بن مسعود، از عبداللَّه بن عباس چنین نقل کرده است: آن گاه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله سفر خود را آغاز کرد و کلثوم بن حصین بن عتبة بن خلف غفاری را به عنوان قائم مقام خود در مدینه تعیین فرمود. آن حضرت روز دهم ماه رمضان از مدینه خارج شد. (1) پیامبر صلی الله علیه و آله روزه‌دار بود و مردم نیز با وی روزه نگه‌داشتند تا به «کدید» میان عسفان و امَج رسیدند و در آنجا روزه خود را افطار کردند و در مرّ الظهران به همراه ده‌هزار تن از مسلمانان استراحت کردند که من هم با ایشان بودم. برخی می‌گویند که «بنی‌سلیم» و «مزینه» به طور کامل

1- سال هشتم هجری برابر با اول ژانویه 630 میلادی.

ص: 181
حضور داشتند و از هر یک از قبایل نیز گروهی حاضر بودند و همراه رسول‌خدا صلی الله علیه و آله تمامی انصار و مهاجرین شرکت داشتند و کسی در مدینه نمانده بود. وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله به مرّ الظهران رسید، قریش از همه‌جا بی‌خبر بودند و هیچ خبری از رسول‌خدا صلی الله علیه و آله به آنها نمی‌رسید و نمی‌دانستند که او مشغول چه کاری است در آن شب‌ها ابوسفیان بن حرب و حکیم بن حرام و بدیل بن ورقاء از شهر بیرون می‌رفتند تا خبر کسب کنند و به جاسوسی بپردازند عباس بن عبدالمطلب در راه با پیامبر صلی الله علیه و آله برخورد کرده و او را دیده بود. ابن‌هشام می‌گوید: او پیامبر صلی الله علیه و آله را در حالی که همراه خانواده‌اش مهاجرت می‌کردند، در «جُحفه» ملاقات کرد. عباس تا پیش از آن به عنوان سقا در مکه اقامت داشت و پیامبر صلی الله علیه و آله نیز بنا به گفته ابن شهاب زهری، از وی راضی بود.
ابن‌اسحاق پس از ذکر خبر اسلام آوردن ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب و عبداللَّه بن ابی‌امیة بن مغیرة مخزومی و نیز در پی آوردن شعری از ابوسفیان در مورد اسلام آوردن خود می‌گوید: وقتی پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به مرّ الظهران رسید، عباس بن عبدالمطلب گفت: با خود گفتم: وای بر قریش! به خدا قسم اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله پیش از آن که قریش نزد وی آیند و از او امان بخواهند، وارد مکه شود، دیگر هرگز اثری از قریش نخواهد ماند. می‌گوید: من بر [پشت] مادیان سفید پیامبر صلی الله علیه و آله نشستم و از آنجا بیرون آمدن تا به «اراک» (1)
رسیدم. با خود گفتم: چه بسا هیزم‌شکن یا شیرفروش و یا کسی را بیابم که به مکه برد و مکان رسول خدا صلی الله علیه و آله را به ایشان بگوید تا پیش از آنکه به زور وارد مکه شوند، از او امان بخواهند. به خدا سوگند که من به سوی آنجا [مکه] می‌روم و امیدوارم در این کار موفق شوم، چرا که سخن ابوسفیان و بدیل بن ورقاء را شنیدم که باز می‌گشتند و ابوسفیان می‌گفت: هرگز آتش و لشکری مثل آن شب ندیده بودم و خزاعه خوارتر و کمتر از آنند که آتش و لشکریان، متعلق به آنها باشد. عباس گوید: صدای ابوسفیان را شنیدم و گفتم: ای ابوحنظله! او نیز صدای مرا شناخت و گفت: ابوالفضل

1- منطقه‌ای در جنوب مکه

ص: 182
هستی؟ گفتم: آری؟ گفت: پدر و مادرم به فدایت تو را چه می‌شود؟ گفتم: وای بر تو ابوسفیان! این رسول خدا صلی الله علیه و آله است که با مردم می‌آید به خدا که وای به حال قریش. گفت:
پدر و مادرم به فدایت، چه باید کرد؟ می‌گوید: گفتم: به خدا قسم اگر تو را به چنگ آورد، گردنت را خواهد زد. پشت این مادیان سوار شو تا تو را نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله ببرم و برایت امان بخواهم. او نیز پشت من [روی مادیان] سوار شد و همراهانش بازگشتند. او را آوردم هر بار که از آتش مسلمانان گذر کردم، می‌پرسیدند: این کیست؟ اما وقتی مادیان رسول‌خدا صلی الله علیه و آله را می‌دیدند و مرا سوار بر آن می‌یافتند، می‌گفتند: عموی رسول خدا صلی الله علیه و آله است که سوار بر مادیان وی شده است. تا این که به آتش عمر بن خطاب رسیدم. پرسید:
کیستی؟ و به طرفم آمد وقتی ابوسفیان را بر پشت مادیان دید، گفت: ابوسفیان دشمن خداست، سپاس خدایی را که بی‌هیچ عهد و پیمانی، او را در اختیار تو قرار داده است سپس عمر شتابان نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله رفت. مادیان از مرکب او پیش افتاد. من از مادیان فرود آمدم و به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله رسیدم. عمر نیز آمد و گفت: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله! این ابوسفیان است که خداوند او را بی‌هیچ عهد و پیمانی در اختیار [عبدالمطلب] قرار داده است، اجازه فرما تا گردن او را بزنم. عباس گوید: به رسول خدا عرض کردم: ای رسول خدا! من او را پناه داده‌ام. آن گاه در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله نشستم و در گوش آن حضرت گفتم: به خدا سوگند که امشب هیچ کس جز من با او سخن نگفته است. وقتی عمر درباره‌اش زیاده روی کرد. گفتم: کمی صبر کن! به خدا سوگند اگر او از مردان بنی‌عدی بن کعب بود درباره‌اش چنین نمی‌گفتی، ولی تو می‌دانی که او از مردان بنی‌عبدمناف است. گفت: اجازه بده ای عباس به خدا سوگند که اسلام آوردن تو در آن روزی که اسلام آوردی، دوست داشتنی‌تر از اسلام خطاب بود، اگر اسلام آورد.
و این نیست مگر آن که می‌دانم اسلام آوردن تو برای رسول خدا صلی الله علیه و آله خوشایندتر از اسلام آوردن خطاب است. می‌گوید: در اینجا بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای عباس او را با خود ببر و صبح فردا او را نزد من بیاور. او را بردم و شب را پیش من ماند. وقتی صبح شد او را همراه خود نزد پیامبر صلی الله علیه و آله بردم. رسول خدا صلی الله علیه و آله با دیدن او فرمود: وای بر تو ای
ص: 183
ابوسفیان! آیا وقت آن نرسیده که بدانی نیست خدایی جز پروردگار یکتا؟ گفت: پدر و مادرم به فدایت که چه بردبار و بزرگوار و نیکویی. به خدا سوگند که گمان دارم اگر خدای دیگری جز پروردگار یکتا وجود داشت، اکنون به فریادم می‌رسید. فرمود: وای بر تو ای ابوسفیان! آیا وقت آن نرسیده که بدانی من فرستاده خدا هستم؟ گفت: پدر و مادرم به فدایت چه بردبار و بزرگوار و نیکویی. در این باره به خدا سوگند در دل خود نیز بر این باور هستم. عباس به او گفت: پس اسلام بیاور و شهادت بده که «لا اله الا اللَّه و محمداً رسول اللَّه»، پیش از آن که گردنت را بزنند. عباس در ادامه می‌گوید: ابوسفیان شهادت داد و اسلام آورد. من گفتم: ای رسول خدا ابوسفیان دوست دارد افتخاری داشته باشد برای او کاری کنید. فرمود: هر کس وارد خانه ابوسفیان شود، در امان است، هر کس در خانه خود را به روی خود ببندد در امان است، هر کس وارد مسجد [الحرام] شود در امان است. وقتی عباس قصد رفتن کرد رسول خدا صلی الله علیه و آله به او فرمود: ای عباس، او را در گذرگاه کوه زندانی کن تا سربازان خداوند متعال از آنجا بگذرند و او آنها را ببیند، گفت: او را در آنجا مخفی کردم. قبایل هر کدام با پرچم‌های خود گذر کردند و با گذشتن هر قبیله، می‌پرسید: ای عباس، اینان کیستند؟ می‌گفتم: سلیم. می‌گفت: به سلیم چه کار دارم. سپس قبیله دیگری می‌گذشت، می‌پرسید: ای عباس اینان چه کسانی هستند: می‌گفتم: مزینه.
می‌گفت: به مزینه چه کار دارم؛ و به همین ترتیب همه قبایل عبور کردند و با عبور هر قبیله از من درباره آن سئوال می‌کرد و وقتی پاسخش می‌دادم می‌گفت: به فلان قبیله چه کار دارم تا این که سرانجام رسول خدا صلی الله علیه و آله همراه گردان خضراء گذر فرمود: ابن‌هشام می‌گوید: این گردان را از آن جهت خضراء می‌گفتند که آهن (شمشیر و نیزه و ...) در آن فراوان بود. ابن‌اسحاق گوید: مهاجرین و انصار در آن بودند، ولی جز آهن و تیزی سرِ نیزه‌ها، چیزی دیده نمی‌شد. [ابوسفیان] گفت: سبحان‌اللَّه ای عباس اینان چه کسانی هستند؟ می‌گوید: گفتم: این رسول خدا صلی الله علیه و آله در میان مهاجرین و انصار است. می‌گوید:
هیچ کس توان رویا رویی با اینان را ندارد به خدا سوگند ابوالفضل (عباس)، از این پس پادشاهی برادرزاده‌ات قطعی است. گفتم: ای ابوسفیان این نبوت است نه پادشاهی،
ص: 184
گفت: آری چنین است. گفتم: برو و قوم خود را با خبر کن. ابوسفیان رفت و با صدای هر چه بلندتر فریاد می‌زد: ای قریش، این محمد است که همراه لشکریانی که هرگز توان رویارویی با آن را ندارید به سراغتان می‌آید، هر کس وارد خانه ابوسفیان شود در امان است. در اینجا بود که هند دختر عتبه (همسر ابوسفیان) به سراغش آمد و سبیل او را گرفت و گفت: این ساده لوح فربه دیوانه را بکشید! چه بزرگ خاندان زشتی! ابوسفیان گفت: وای بر شما اگر مغرور شوید! اگر [پیامبر صلی الله علیه و آله] به شما برسد، نیرویی دارد که مقابله با آن در توان شما نیست. هر کس وارد خانه ابوسفیان شود در امان است. گفتند: خدا تو را بکشد! خانه تو چگونه گنجایش ما را خواهد داشت؟ گفت: هر کس در خانه خود را ببندد در امان خواهد بود و هر کس وارد مسجدالحرام شود در امان می‌ماند. آن گاه بود که مردم پراکنده شدند و به خانه‌های خود یا به مسجدالحرام رفتند.
ابن‌اسحاق می‌گوید: پس از آن، عبداللَّه بن ابوبکر برایم گفت: وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله به ذی‌طوی (1) رسید در حالی که جامه قرمز رنگ خود را پوشیده بود، بر مرکب خود ایستاد و از نعمت خداوندی که در فتح مکه نصیبش شده بود سر تواضع در برابر خدا فرود آورده بود به طوری که محاسن آن حضرت به پشت حیوان برسد.
آن گاه ابن‌اسحاق پس از نقل خبرهایی درباره ابوبکر و اسلام آوردن او، می‌گوید:
عبداللَّه بن أبی‌نجیح برایم نقل کرد که رسول خدا صلی الله علیه و آله در زمانی که لشکریان خود را از ذی‌طوی حرکت داد، به زبیر بن عوام دستور داد تا به اتفاق گروهی از کدی وارد [مکه] شوند، او بر جناح چپ لشکریان بود و به سعد بن عباده دستور ورود به مکه از سمت کداء را داد.
ابن‌اسحاق می‌گوید: برخی علما گمان برده‌اند که وقتی سعد بن عباده خواست داخل مکه شود گفت: امروز روز حماسه است امروز حرام‌ها حلال می‌گردد. یکی از مهاجرین سخنان او را شنید. ابن‌هشام می‌گوید: او عمر بن خطاب بود. گفت: یا رسول اللَّه

1- ذوطوی چاهی است در پایین دست مکه از سمت شمال و در محله معروف به جرول قرار دارد که‌حاجیان مغرب و حاجیانی که بر مذهب مالک هستند، به هنگام ورود به مکه در آن غسل می‌کنند.

ص: 185
شنیده‌اید که سعد بن عباده چه گفت؟ مطمئن نیستم که در میان قریش کاری از پیش ببرد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به علی بن ابی‌طالب علیه السلام فرمود، به او برس و پرچم را از وی بگیر و تو پرچم را به داخل مکه ببر.
ابن‌اسحاق می‌گوید: عبداللَّه بن ابونجیح چنین گفته است: رسول خدا صلی الله علیه و آله به خالد بن ولید دستور داد که به اتفاق گروهی از طرف «لیط» در پایین‌دست مکه، وارد شهر شود.
او فرماندهی جناح راست لشکریان را برعهده داشت که اسلم و سلیم و غفار و مزینه و جهینه و چند قبیله دیگر عرب در آن بودند. ابو عبیدة بن جراح نیز همراه با گروهی از مسلمانان به استقبال آمد و به حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله از «اذاخر» وارد شد و در بالای مکه مستقر گردید و در آنجا برای آن حضرت، سایبانی درست کردند.
ابن‌اسحاق می‌گوید: عبداللَّه بن ابونجیح و عبداللَّه بن ابوبکر چنین کرده‌اند: صفوان بن امیه و عکرمة بن ابوجهل و سهیل بن عمرو، مردمانی را در خندمه گرد آورده بودند تا بجنگند و حماس بن قیس بن خالد پیش از ورود پیامبر صلی الله علیه و آله سلاح‌هایی را آمده می‌کرد.
همسرش به او گفت: برای چه این سلاح‌ها را آماده می‌کنی؟ گفت: برای محمد و یاران او، زن گفت: به خدا قسم گمان نمی‌کنم چیزی جلودار محمد و یارانش باشد. گفت: به خدا سوگند امیدوارم که چندتن از آنان را به خدمت تو بیاورم [اسیر کنم] سپس گفت:
إٍن یتبلوا الیوم فمالی علّه هذا سلاح کامل وأَلَّه
وذو عزارین سریع السلّة
پس از آن در خندمه همراه صفوان و سهیل و عکرمه حضور یافت و هنگامی که مسلمانان همراه با خالد بن ولید با آنان برخورد کردند و در گیر شدند. در این گیر و دار کُرز بن جابر، یکی از مردان بنی‌محارب بن فهر و خنیس بن خالد بن ربیعة بن اصرم از هم‌پیمانان بنی‌منقذ، کشته شدند. آن دو در شمار مردان خالد بن ولید بودند که از وی جدا شدند و راهی جز راه وی رفتند و همگی کشته شدند. خنیس بن خالد پیش از کُرز بن جابر

ص: 186
کشته شد و کرز بن جابر او را در میان دو پای خود گرفت و در همان حال به جنگ ادامه داد تا کشته شد. او در هنگام نبرد، این رجز را می‌خواند:
لقد علمت سفواء من بنی فِهر نقیّة الوجه نقیّة الصدر
لأضر بن الیوم عن ابی صَخِر
ابن‌هشام می‌گوید که خُنیس بن خالد از قبیله خزاعه بوده است.
ابن‌اسحاق می‌گوید: عبداللَّه بن ابونجیح و عبداللَّه بن ابوبکر گفته‌اند: کنیه خنیس، ابوصخر بود.
از [قبیله] جهینه نیز سلمة بن میلاء از مردان خالد بن ولید و از مشرکان، نزدیک به دوازده یا سیزده نفر به قتل رسیدند و بقیه فرار کردند. حماس بن قیس نیز پا به فرار گذاشت و وارد خانه خود شد و به زنش گفت: در را به رویم ببند. همسرش به او گفت:
پس آن حرف‌هایی که می‌گفتی چه شد؟ گفت:
إنک لو شهدت یوم الخندمه إذ فرّ صفوان وفرّ عکرمه
وابو یزید قائمٌ کالمؤتمه واستقبلتهم بالسّیوف المسلمه
یقطعن کلّ ساعد وجمجمه ضرباً فلا یسمع الّا غمغمه
لهم نهیت حولنا وهمهمه لم تنطقی فی اللوم ادنی کلمه
شعار یاران پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در روز فتح مکه و حنین و طائف همان شعار مهاجرین یعنی «ای فرزندان عبدالرحمن» و شعار خزرجی‌ها «ای فرزندان عبداللَّه»؛ و شعار اوس «ای فرزندان عبیداللَّه» بود.
ابن‌اسحاق گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله از فرماندهان خود به هنگام ورود به مکه پیمان گرفته بود که تنها با کسانی که به جنگ آمده‌اند، بجنگند ولی چند تن را به نام ذکر کرد و دستور کشتن آنها را صادر کرد، حتی اگر پشت پرده‌های کعبه پنهان شده باشند. از جمله ابن سعد برادر بنی‌عامر بن لؤی بود و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از این جهت دستور قتل او را صادر
ص: 187
کرد که قبلًا اسلام آورده بود و وحی نازل شده بر رسول خدا صلی الله علیه و آله را می‌نوشت و پس از آن مشرک و مرتدّ شد و به نزد قریش بازگشت، او به نزد عثمان بن عفان گریخت، زیرا برادر شیری او بود. عثمان نیز او را پنهان کرد و زمانی که پیامبر صلی الله علیه و آله به مردم مکه امان داد، عثمان او را به حضور پیامبر آورد و برای او امان خواست. می‌گویند پیامبر خدا صلی الله علیه و آله مدت درازی سکوت کرد سپس فرمود: آری [امان دادم] وقتی عثمان رفت رسول خدا صلی الله علیه و آله به یاران حاضر فرمود: من سکوت کرده بودم تا مگر کسی از شما [پیش از امان دادن به او] گردنش را بزند. مردی از انصار گفت: چرا به من اشاره نفرمودید؟ فرمود: پیامبران با اشاره کسی را نمی‌کشند.
ابن‌هشام می‌گوید: وی پس از آن اسلام آورد و عمر بن خطاب پستی به او داد و پس از عمر نیز عثمان او را بر مقامی گمارد. ابن‌اسحاق می‌گوید: عبداللَّه بن خطل (1) مردی از بنی تمیم بن غالب [نیز یکی دیگر از کسانی بود که پیامبر صلی الله علیه و آله دستور قتل او را در روز فتح مکه داده بود] او مرد مسلمانی بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله او را به مأموریتی فرستاده بود و مردی از انصار را همراهش کرده بود. او خدمتکاری داشت که او نیز مسلمان بود. یک بار در منزلی فرود آمد و به خدمتکار دستور داد بزی را برایش بکشد و غذایی آماده کند، ولی خدمتکار خوابید و سپس از خواب برخاست ولی غذایی درست نکرد، او نیز خدمتکار را کشت و پس از آن مشرک گردید، دو زن خواننده، یعنی فرتنی و دوست‌پی، او را همراهی می‌کردند که آواز می‌خواندند و در آواز خود فرستاده پیامبر صلی الله علیه و آله را مسخره می‌کردند رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز دستور قتل آن دو را همراه عبداللَّه خطل صادر کرد. دیگری حویرث بن نقیذ بن وهب بن عبد قُصَیّ بود که آن حضرت را در مکه آزار می‌داد.
ابن هشام گوید: عباس بن عبدالمطلب [حضرت] فاطمه و ام‌کلثوم دو دختر رسول خدا را به مدینه می‌برد که حویرث بن نقیذ شترانش را رمانده و آنها را به زمین انداخته بود.
ابن‌اسحاق می‌گوید: [از دیگر کسانی که پیامبر صلی الله علیه و آله در روز فتح مکه دستور قتل

1- در نسخه دیگر، عبداللَّه بن حنظل آمده است.

ص: 188
ایشان را داد] مقیس بن صبابه بود که علت آن کشتن یک نفر از انصار بود که برادر او را به خطا کشته بود. پس از این کار مشرک شده و نزد قریش باز گشته بود.
فرد دیگر، ساره کنیز بنی‌عبدالمطلب و عکرمة بن ابوجهل بودند. ساره از کسانی بود که حضرت صلی الله علیه و آله را در مکه آزار و اذیت می‌کردند. عکرمه نیز به یمن گریخته بود و همسرش ام‌حکیم دختر حارث بن هشام اسلام آورده بود و برای شوهر خود از رسول‌خدا صلی الله علیه و آله امان خواسته بود. پیامبر صلی الله علیه و آله نیز امانش داده بود. همسرش بیرون رفت تا او را بیاورد و به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله برساند. عبداللَّه بن خطل را سعید بن حُریث مخزومی و ابوبرزة اسلمی به اتفاق کشتند و مقیس بن صبابة را نمیلة بن عبداللَّه یکی از مردان هم‌طایفه‌ای وی، به قتل رساند و دختر مقیسه درباره قتل پدرش گفت:
فعمری قد أخزی نمیلة رهطه وفجع أضیاف الشقا بمقیس
فلله عینا من رای مثل مقیس اذا النّفساء أصبحت لم تخرس
و اما یکی از دو زن خواننده‌ای که همراه ابن‌خطل بودند کشته شد و دیگری، فرار کرد که بعداً از رسول خدا صلی الله علیه و آله برای وی امان خواسته شد و آن حضرت صلی الله علیه و آله امانش داد.
برای ساره نیز امان خواستند و امان داده شد. ساره زنده بود تا این که در زمان عمر بن خطاب در ابطح، مردی با اسب او را زیر گرفت و کشت. حویرث بن نقیذ را نیز علی بن ابی‌طالب علیه السلام به قتل رساند. ابن‌اسحاق می‌گوید: سعید بن ابوهنداز ابن مرّة خدمتکار عقیل ابن ابی‌طالب نقل کرده که امّ‌هانی دختر ابوطالب گفت: وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله در بالای شهر مکه، منزل کرد، دو مرد از نزدیکان پدرشوهرم از خاندان مخزوم نزد من پنهان شدند. او [ام‌هانی] زن هبیرة بن ابووهب مخزومی بود. می‌گوید: در این میان، برادرم علی بن ابی‌طالب بر من وارد شد و گفت: به خدا سوگند آنها را باید بکشم. من در خانه‌ام را به روی آن دو نفر بستم و خود به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله آمدم. حضرت بالای شهر مکه منزل کرده و در حال غسل کردن در طشت بزرگی بود و دخترش فاطمه علیها السلام نیز با پیراهنش او را پوشانده بود وقتی غسل وی تمام شد پیراهن را گرفت و در بر کرد و پس از آن هشت
ص: 189
رکعت نماز گزارد و رو به من کرد و فرمود: خوش‌آمدی، ای امّ‌هانی! برای چه به اینجا آمده‌ای؟ من نیز داستان آن دو مرد و نیز قصد علی علیه السلام درباره آنها را با وی در میان گذاردم. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
ما به هر کس که امّ‌هانی امان داده، امان می‌دهیم و هر کس را پناه داده، پناه می‌دهیم و [علی] نباید آنان را بکشد.
ابن‌اسحاق گوید: محمد بن جعفر بن زبیر از عبیداللَّه بن عبداللَّه بن ابی‌ثور از صفیه دختر شیبه نقل کرده که وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله در مکه مستقر شد و مردم اطمینان خاطر پیدا کردند، پیامبر از منزلگاه خود بیرون آمد و وارد مسجدالحرام شد و همچنان که سوار بر مرکب خود بود، هفت بار طواف کرد و به کمک عصای خود رکن را لمس کرد و هنگامی که از طواف فراغت یافت، عثمان بن طلحه را فراخواند و کلید کعبه را از او گرفت. در کعبه را گشود و وارد کعبه شد در آنجا مجسمه کبوتری چوبی یافت، آن را با دست خود شکست و به زمین انداخت آن گاه بر در کعبه ایستاد، در حالی که مردم در مسجدالحرام انتظارش را می‌کشیدند.
ابن‌اسحاق می‌گوید: یکی از علما چنین نقل کرده که رسول خدا صلی الله علیه و آله بر در کعبه ایستاد و فرمود: «لا اله الّا اللَّه وحده لا شریک له، صدق وعده ونصر عبده وهزم الأحزاب وحده» بدانید و آگاه باشید که از این پس همه انتقام‌ها، خون‌ها، اموال و هر آنچه ادعا شود، زیر پایم است [و ارزش ندارد] مگر پرده‌داری کعبه و سقایی حجاج.
بدانید که کشته‌های غیرعمدی که باعصا و تازیانه به قتل رسیده باشند، دیه آنها یک‌صد شتر است که چهل تای آنها باید آبستن باشند. ای جماعت قریش! خداوند غرور و نخوت جاهلیت و فخرفروشی به آبا و اجداد را در شما از میان برد. مردم همگی از آدم و آدم از خاک آفریده شده است؛ آن گاه این آیه را تلاوت فرمود: یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ (1)؛ «ای مردم، ما شما را از نری و ماده‌ای بیافریدیم و شما را جماعت‌ها و

1- حجرات/ 13.

ص: 190
قبیله‌ها قرار دادیم تا یکدگیر را بشناسید، به راستی گرامی‌ترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست خدا دانا و کاردان است.» سپس فرمود: ای گروه قریش به نظر شما، من با شما چگونه برخورد کرده‌ام؟ گفتند: بهترین برادر بزرگوار و برادرزاده بزرگوار بودی. فرمود:
بروید که شما آزادگان هستید. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله در مسجد نشست و حضرت علی بن ابی‌طالب علیه السلام در حالی که کلید کعبه را در دست داشت، برخاست و گفت: ای رسول خدا پرده‌داری و سقایی را در ما قرار ده. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: عثمان بن ابوطلحه کجاست؟
او را فراخواندند فرمود: این کلید توست، بگیر که امروز روز نیکی و وفاداری است.
ابن‌هشام می‌گوید: یکی از علما به من گفته است که رسول خدا صلی الله علیه و آله روز فتح مکه وارد کعبه شد در آنجا تصاویری از ملائکه و تصویری از حضرت ابراهیم علیه السلام دید که در حال فال گرفتن با تیرهای بی‌پر است. فرمود: خداوند آنها را لعنت کند که حضرت ابراهیم علیه السلام را این گونه به تصویر کشیده‌اند. حضرت ابراهیم کجا و فال گیری با تیرها کجا؟
«ما کان ابراهیم یهودیاً ولا نصرانیا» وقتی به رسول خدا صلی الله علیه و آله اطلاع دادند که خرّاش بن امیه چه کرده است، در نکوهش او فرمود: خرّاش قاتل است.
ابن‌اسحاق می‌گوید: سعید بن ابوسعید مقبری از ابو شریح خزاعی نقل کرده که وقتی عمرو بن زبیر برای نبرد با برادر خود عبداللَّه بن زبیر وارد مکه شد، نزد وی رفتم و گفتم: ما در زمانی که پیامبر صلی الله علیه و آله مکه را فتح کرد، همراه وی بودیم. صبح روز بعد، خزاعه بر مردی از قبیله هذیل حمله برد و او را که مشرک بود، به قتل رساند. در پی این قتل، رسول خدا صلی الله علیه و آله در میان ما به سخنرانی برخاست و فرمود: ای مردم! خداوند در همان روز که آسمان‌ها و زمین را آفرید، مکه را حریم و حرم قرار داد و این مکان تا روز قیامت حریم است. هر کس که به خداوند و روز جزا ایمان دارد نباید در آن خون‌ریزی به راه اندازد، یا شاخه درختی را بشکند پیش از من نیز برای کسی حلال نبود. بعد از من نیز حلال نخواهد شد و برای خود من هم جز همین امروز، حلال نشده [و حریم آن شکسته نشده است] ولی بدانید که از این لحظه به حرمت همیشگی خود باز می‌گردد، آنها که حاضرند به غایبان اطلاع دهند و هر کس بگوید رسول خدا در این مکان جنگید در پاسخ
ص: 191
بگویید: خداوند این کار را برای پیامبرش روا دانسته است ولی برای شما حلال نکرده است. ای گروه خزاعه! دست از کشتار بردارید! شما کسی را کشته‌اید که دیه آن را خواهم گرفت از این پس هر کس، قتلی انجام دهد، خانواده مقتول می‌توانند یا قصاص بخواهند و یا دیه او را طلب کنند. پس از آن رسول خدا صلی الله علیه و آله دیه مردی را که خزاعه کشته بودند، پرداخت. عمرو به ابوشریح گفت: از اینجا دور شو که ما خود بهتر از تو به حرمت این مکان واقفیم، ولی این حرمت مانع از [کشتن] قاتل یا سرکش و ممانعت کننده از جزیه، نیست. ابوشریح می‌گوید: من حاضر بودم و تو غایب بودی و رسول خدا صلی الله علیه و آله ما را فرمان داد که حاضران به غایبان اطلاع دهند و من به اطلاع تو رساندم، دیگر خود دانی.
ابن‌هشام می‌گوید: مقتولی که در روز فتح مکه، رسول خدا صلی الله علیه و آله دیه او را پرداخت، جندب بن اکوع بوده که بنی‌کعب او را به قتل رساندند و پیامبر صلی الله علیه و آله تعداد یک‌صد شتر دیه او را پرداخت. ابن‌هشام می‌گوید از یحیی بن سعید شنیده‌ام که وقتی رسول خدا صلی الله علیه و آله مکه را فتح کرد و وارد آن شد به کوه صفا رفت و به دعا پرداخت. انصار که به او خیره و در اطرافش جمع شده بودند، با خود گفتند: می‌بینید که چگونه خداوند سرزمین خود را بر پیامبرش گشود تا در آن اقامت کند؟ وقتی آن حضرت دعای خود را به پایان رساند فرمود: چه گفتید؟ گفتند: چیزی نبود ای رسول خدا. ولی پیامبر اصرار کرد تا سرانجام گفته خود را برای وی باز گفتند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «پناه بر خدا، اینجا جای زندگی و مرگ شماست». همچنین یکی از راویان معتبر با اسناد از ابن شهاب از عبیداللَّه بن عبداللَّه از ابن‌عباس آورده است: رسول خدا سوار بر مرکب خود در روز فتح مکه، وارد مکه شد و [در حرم] به طواف پرداخت در آنجا بت‌هایی بود که با سرب، در اطراف حرم، ثابت شده بود. پیامبر صلی الله علیه و آله با چوب‌دستی که در دست داشت به‌بت‌ها اشاره می‌کرد و می‌فرمود:
«جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً» و همین که آن حضرت صلی الله علیه و آله به صورت بتی اشاره می‌کرد، آن بت به پشت به زمین می افتاد و اگر به پشت بتی اشاره می‌کرد به صورت بر زمین می‌افتاد. تا این که هیچ بت ایستاده‌ای در آنجا باقی نماند. تمیم بن اسد خزاعی در این باره گفته است:
ص: 192
وفی الاصنام معتبر وعلم لمن یرجوا لثواب أو العقابا
ابن‌هشام می‌گوید: فضالة بن عمیر بن ملوّح لیثی قصد داشت پیامبر صلی الله علیه و آله را در حالی که هنگام فتح مکه مشغول طواف بود، به قتل برساند. وقتی به آن حضرت نزدیک شد رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: فضاله هستی؟ گفت: آری. فضاله هستم ای رسول خدا. فرمود: به چه می‌اندیشیدی؟ گفت: هیچ. ذکر خدا می‌گفتم. پیامبر صلی الله علیه و آله خندید و فرمود: از خدا طلب مغفرت کن. آن گاه دست خود را بر سینه او گذاشت و او آرام شد. فضاله می‌گفت: به خدا سوگند وقتی پیامبر دست خود را از روی سینه‌ام برداشت در آن لحظه از هر کس دیگری برای من عزیزتر بود. فضاله می‌گوید: نزد خانواده‌ام برگشتم. به زنی برخورد کردم که همیشه با او سخن می‌گفتم. گفت: بیا تا با هم صحبت کنیم. گفتم نه. فضاله ادامه داد:
قالت: هلم. الی الحدیث، فقلت: لا یابی علیّ اللَّه والإسلام
لو ما رأیت محمداً وقبیله بالفتح یوم تکسر الأصنام
لرأیت دین اللَّه أصبح بیّنا والشرک یغشی وجهه الإضلام
سپس ابن‌اسحاق می‌گوید: مسلمانانی که شاهد فتح مکه بودند، برده هزارنفر بالغ می‌شدند که هفتصد تن از ایشان از بنی‌سلیم بودند برخی این عده را یک‌هزار نفر هم ذکر کرده‌اند. از بنی‌غفار چهارصد تن و از «اسلم» چهارصد نفر و از مزینه یک‌هزار و سه نفر و بقیه از قریش و انصار و هم‌پیمانان ایشان و طوائف عرب از جمله بنی‌تمیم و قیس و اسد بوده‌اند. (1) ابن‌اسحاق در ادامه می‌گوید: ابن‌شهاب زهری از عبیداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة بن مسعود چنین نقل کرده است: رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از فتح مکه، مدت پانزده شب در آنجا اقامت کرد و نمازش را شکسته می‌خواند. فتح مکه ده روز مانده به [پایان] ماه رمضان سال هشتم هجری، صورت گرفت. (2) و بدین ترتیب اخبار مربوط به فتح مکه، اشعار تمیم

1- سیره ابن‌هشام، ج 4، ص 106- 95.
2- همان، ص 113.

ص: 193
بن اسد در عذرخواهی وی به خاطر فرار از منبه و شعر اخرز بن لعیط دئلی و آنچه میان کنانه و خزاعه در آن جنگ اتفاق افتاد و شعر بدیل بن عبدمناة که به او بدیل بن ام‌اصرم هم می‌گویند (1) و آن را در پاسخ به اخرز بن لعیط گفته است و نیز شعر حسّان بن ثابت در همین مورد (2) و خبر اسلام آوردن ابوسفیان بن حرب در روزی که اسلام آورد (3) و دیگر اشعاری که ابن‌هشام در هر مورد به آنها استناد می‌کرد و خلاصه‌ای از خبر فتح مکه و اشعاری که درباره این فتح سروده شده بود، در همین جا به پایان می‌رسد.